ملنگ(15) ملنگ قسمت پانزدهم گوشه ای زنی داشت شیون میکرد،دلیل را که پرسیدم گفتند بچه ی شش ساله اش مرده! داد و بیداد میکرد و دخترش را صدا میزد... پرستاران هم سعی میکردند او را از سالن بیرون ببرند که روی بیماران دیگر تاثیر منفی نگذارد. چشم هایم درگیر همین ماجرا ها بود که فرنگیس صدایم کرد... رویم را که برگرداندم،دیدم که دارند دم و دستگاهشان را به فرنگس وصل میکنند،آه که نمیدانی آن لحظه چه حالی بودم،آشوب درونم کودتا کرده بود،اما حفظ ظاهر میکردم و لبخند میزدم که مبادا فرنگیس را متوجه کند،اما رابطه ی چشم های وامانده ام کار خودش را میکرد،وقتی فرنگیس توی چشم هایم نگاه میکرد انگار همه ی آنچه که درونم میجوشید را حس میکرد،احساس میکردم ما یک نفریم! یک نفر که با خودش روراست نیست،فرنگیس لبخند تحویلم میداد که بگوید حالم خوب است من هم لبخند تحویلش میدادم اما هردو میدانستیم که بی فایده است و تصنعی،وای که این درد ها انگار کلا قرار نبود تمام شود. مند حسن خان از فرط فشار بغض دندان هایش را روی هم فشار میداد،خودش را محکم نگه داشته بود مبادا آن چیز که در بندش کرده رها شود. دیگر بیشتر ازاین تحمل نگاه های مهربان فرنگیس را نداشتم،روی صندلی پلاستیکی سفید رنگ مقابل نشستم،سرم را پایین انداختم و اگشت های دندان گزیده ام را میان موهایم پنهان کردم. مدتی که گذشت داشتم توی راهرو ها بی هدف قدم میزدم و تابلو های بیمارستان را میخواندم که پرستار صدایم زد،وقتی رفتم دیدم خان دارد پالتوی فرنگیس را تنش میکند،حالش اصلا خوب نبود،سرش گیج می رفت خان دستش را دور کمر دخترش حلقه کرده بود و به خودش فشارش میداد.ناله ی یکی در میان فرنگیس حالم را خیلی بدکرده بود آن لحظه حسابی توی دلم گریه کردم. وارد حیاط بیمارستان که شدیم بوی باران و خاک حسابی توی سرم رفته بود،ابر محکم خودش را به زمین و آسمان میزد،می بارید با قدرت هرچه تمام تر،شلاقی ترین بارانی که در عمرم دیده بودم،خان چتر را باز کرد و به طرف من دراز کرد من هم چتر گرفتم بالای سر فرنگیس و به راه افتادیم به سمت ماشینی که آن طرف تر منتظرمان بود،خانم خان هم عقب تر حرکت میکرد،انگار پاهایش قوت راه رفتن نداشتند. نمیدانی چه قدر برای یک آدم میتواند سخت باشد که ذره ذره تمام شدن فرزندش را ببیند و دم نزند. از محدوده ی چتر خارج شدم،باران سرم را نوازش میکرد،احساس سرما میکردم،دست هایم حس نداشتند،سعی میکردم حواس خودم را با چیز های حاشیه ای پرت کنم،مثلا میگفتم:اواخر شهریور ماه که هوا اینطور باشد دیگر زمستانش قرار است چی از آب دربیاید.یا دردلم تعداد ماشین های حیاط بیمارستان را می شمردم. اما دیگر تاب نیاورم،آرام آرام اشک هایم از گوشه ی چشمانم روان شده بود اما باران استتار خوبی بود." پیرمرد دیگر صدایش می لرزید،آب دهانش را به سختی پایین میداد،صدای خیسش را بلند تر میکرد: "آخر باید چکار میکردم؟ چه کاری از من بر میآمد؟،فرنگیس درآن حال بود و من کوچکترین کاری نمیتوانستم برایش بکنم،آخ که چقدر دلم را می فشرد،می چلاند و هرچه داش را بیرون میریخت! سوار ماشین که شدیم،من جلو بودم و خان و فرنگیس و خانم خان عقب نشسته بودند.فرنگیس وسط بود،سرش را روی شانه ی پدرش گذاشته بود و چشم هایش را بسته بود. **** آه پسر چقدر آن شب، شب زجر آوری بود هر وقت فکرش را میکنم تنم می لرزد!" گفتم: ملنگ،هیچکدام از این وقایع باعث نشد بیخیال فرنگیس شوی؟او دیگر سرطان گرفته بود،فکر میکنم هرکس جای تو بود فرار را بر قرار ترجیح میداد،آخر مرد حسابی این همه دختر توی شهر باید راست دست بگذاری روی همین یکی؟ پیرمرد سرش را پایین انداخت و کمی تکانش داد،بی حال تر از قبل گفت: "وقتی عاشق چیزی باشی،دنیا را هم که بسیج کنند از پست بر نمی آیند،آنقدر شکست ناپذیر میشوی که هرچه هم به سرت بزنند ول کن ماجرا نمیشوی،همین دنیای لاکردار که مهر کسی را می اندازد توی دلت کارش را خوب بلد است،اول میدهد بعد میخواهد پسش بگیرد،ولی کسی که چیزی را بخواهد دنیا که سهل است بابای دنیا هم بیاید نمیتواند آن را از تو بگیرد. راستش را بخواهی وقتی فرنگیس سرطان گرفته بود من هم سرطان گرفته بودم،سرطان روح! بارها سعی کردم فرار کنم،اما پاهایم پیش نمیرفت. بگذریم... هر روز بدتر از دیروز،حال فرنگیس را میگویم،ذره ذره جلوی چشمانم داشت تمام میشد،چند ماهی میگذشت و حالا دیگر در همان بخش سرطان بیمارستان بستری بود و به خانه نمیرفت. من هم هرروز مطابق عادتم از صبح تا ظهر همانجا بودم. بعضی روز ها پدرم را هم باخودم میبردم. افراد زیادی آن جا بودند،از خردسال سه چهار ساله تا پیرمرد نود ساله. همه دور هم جمع میشدند و گل میگفتند و گل میشنوفتند.من هم وقتی توی جمعشان بودم احساس خاصی داشتم. حسی شبیه به خلوص،هرآنچه یک انسان واقعی میتواند باشد،بدون هیچ غشی،انگار وقتی آدم ها موهای تنشان را از دست میدهند صاف و ساده ترند. همین افکارم باعث شد تا از روز بعد با قیافه ای شبیهبه خودشان میان آن ها ظاهر شوم. روز ها به منوالش میگذشت،عمل جراحی فرنگیس هر روز که نزدیک تر میشد،اضطراب من هم بیشتر میشد. دکتر گفته بود عمل سختی است،احتمال زنده ماندن فرنگیس سی چهل درصد است،اما ما به خودش گفته بودیم دکتر گفته به احتمال نود درصد زنده میمانی،او هم بخاطر همین خبر حسابی لبخند میزد و خودش را شاد نشان میداد،هرچند که میدانست دروغ میگوییم! یکی از بچه های بخش اسمش علی بود،علی سید بود،برای همین علی آقا صدایش میکردند،علی بچه ی رشت بود،ته لهجه ی رشتی اش را خیلی دوست داشتم،بیچاره پسرک هشت ساله سرطان معده داشت،آخری ها دیگر سرم فقط غذایش را تامین میکرد. روزی که علی مرد همه ی بخش را برآشفت،حتی همان دکتر های سرد بی روح که به جنازه ها شبیه چوب نگاه میکردند،برای علی اشک میریختند،پارچه ی سفید بلندی را روی تن کوچک علی کشیدند و اورا بردند سردخانه! آن روز دنیا در تصورم خیلی پست فطرت و بی رحم جلوه کرد،آخر مگر علی جای کسی را تنگ کرده بود؟ پسرک گیلکی شیرین زبان با چشم های سبزش حال همبستر خاک میشد!خاک! آه که هروقت چهره اش توی ذهنم می آید موهای تنم سیخ میشود،اصلا سردم میشود حتی در گرم ترین هوا!... ادامه دارد...... ا.تنها
|