بوزینه ی تمدن بوزینه ی تمدن در رنگ می فروشد هرم درختِ خورشید هر شب حریرِ دریا در آسمان به بازیست ماه تا سحر کنارش در فکرِ یکه تازیست خورشید می کشد پر ماه می رود به خانه اما حریرِ دریا دارد هنوز ترانه ای کاش آسمان را آبی ترین نشان بود مثلِ تمامِ دریا در خالِ او نهان بود شاید که ابرِ تیره دارد نشانِ باران از کوچه ای گذشتست در جمع سوگواران گویند درختِ باران برگ را به نور دادست یا گوشه ای ز مهتاب در برگِ خود نهادست هر چیز هست زمستان سوزناک می نویسد حتی صدایِ گل هم از باغ می گریزد بوزینه ی تمدن دارد کلاهِ ابری در کوچه مان نوشتست قامت شکست سروی
|