ملنگ(10)Abolfazl Ramezani: ملنگ قسمت دهم.. ...اوضاع مملکت دیگر نابسمان شده بود می خواستند تقسیم ارضی کنند.پدرم همه چیز را فروخت و باهم رفتیم شهر خانه ای خریدیم و از ترس از دست دادن اموالمان به زندگی قفس وار شهری روی آوردیم.... آن هم نه شهر خودمان که رفتیم به قفسی بزرگ تر از همه،به نام تهران! دیگر خبری از مند حسن خان و زن و بچه هایش نداشتم فقط می دانستم آن هاهم مثل ما راهی شهر شده اند،اما حتی نمیدانستم به کدام شهر رفته اند. زندگی به روال خودش میگذشت،پدرم آن قدر پول داشت که نه نیاز به کار باشد نه به گدایی،آن قدر که میشد خیلی راحت و دررفاه کامل زندگی کرد.پول خرج میکردیم و نفس میکشیدیم،پدرم شبها خواب درستی نداشت. همیشه میترسید بریزند توی خانه مان و اموالمان را بگیرند. جواهرات،شمعدانی های قیمتی و کلی چیز دیگر توی خانه بود و حسابی پدرم وابسته شان بود. مخصوصا شمعدانی ها که یادگار مادرم بودند. یک روز بیرون از خانه رفته بودم تا اقلام لازم را خریداری کنم که جوانی همسال خودم را کنار خیابان دیدم. جوانی با صورتی کشیده و قدی بلند،سردی هوا بد جوری سیلی به صورتش زده بود. محو تماشایش بودم که از آن طرف گفت: آهای آقا! نگاهم را بردم سمتش،ادامه داد:بفرمایید امشب استاد عزیز قلندر کنسرت موسیقی دارد. دو تا بلیط دستش بود آن ها را به سمت من دراز کرد. گفتم: از کدام نوع موسقی ؟ گفت:نوازندگیست،خوانش ندارند.ویولون و تار میزند با پیانو و چند سازدیگر. گفتم :چند است؟ گفت:دو قران هرکدام. دست توی جیبم کردم و چهار قران به او دادم،بلیط هارا گرفتم و به سمت خانه رفتم. در خانه پدر را مجاب کردم،بردمش حمام حمومی سر خیابان،همانجا سلمانی هم بود،خلاصه که به خودمان رسیدیم و شب شد و موقع رفتن به کنسرت موسقی. کت و شلوار پوشیدم و موهارا به کنار شانه زدم،یک پاف ازادکلنی که از پاریس آورده بودم زدم و به راه افتادیم. جایمان در سالن درست در اواسط ردیف دوم بود. پرده ها کنار رفت،حضار دستی زدند. مرد قد کوتاه شیکی که کله اش کچل بود،تعظیمی کرد،گروهش را فراخواند،تا بیایند سرجایشان مستقر شوند تا نوازندگی را آغاز کنند. همه که آمدند نشستند،چند ثانیه بعد یک نفر دیگر ویولون به دست،از پشت سن آمد تا برود سرجایش بنشیند. تیز تر که شدم،باصحنه ی عجیبی روبرو شده بودم.قلبم تند میزد،فشار خونم بالا رفته بود،دست هایم می لرزید،پاهایم را محکم به زمین فشار میدادم.وای باورم نمیشد. دختری با موهای مشکی ریخته ،لب های ماتیک زده،ابروهای ناشیانه اصلاح شده و لبخندی که چال بر گونه انداخته بود وحسابی برایم آشنا بود. وای باورم نمیشد انگار فرنگیس بود.بله خودش بود. خود خودش. چقدر عوض شده بود،باوقار قدم برمی داشت،تا اینکه سرجایش نشست. چند ثانیه ای سالن ساکت شد و بعد نوازندگی شروع شد. آن شب اصلا به نواختن ها توجهی نمیکردم،اصلا نفهمیدم کی تمام شد.موقع رفتن انگار قلبم داشت توی کله ام میزد.حسش میکردم. چند ثانیه ای پدر را ترک کردم و رفتم به سمت فرنگیس تا مرا دید،لبخندی به چهره انداخت و به سمت من آمد،بعد از احوال پرسی های معمولی بردمش به سمت پدر. پدر هم بوسه بر پیشنانیش زد و گفت مرحبا دختر گلم که چه هنری داری. کلی به به چه چه کرد و احسنت و باریکلا گفت. بعد از حال خان پرسید و در آخر به من گفت :نمره و آدرس خانه را به فرنگیس بده که به مند حسن بدهد بیایند خانمان که حسابی دلم برای آن سالها لک زده. نمره خانه را دادم،اوهم نمره خانه شان را داد،خداحافظی کردیم و رهسپار خانه شدیم. شب موقع خواب فقط نگاهم به سقف خانه بود،نه خوابی و نه آرامی،انگار دوباره همان حالات پاریس برایم پیش آمده بود،دوسه بار رفتم توی حیاط و سیگار کشیدم و آمدم. بازهم نه خوابی بود و آرامی. ******* چند روزی گذشت،شبی که داشتم از گشت و گذار هی بی هدف بازمیگشتم به خانه که رسیدم جلوی در چند جفت کفش دیدم. برایم عجیب بود.وارد خانه که شدم اولین چشمی که دیدم فرنگیس بود،بعد هم خان و باقی افراد. انگار خان آمده بود به مهمانی ما. به همراه خانواده. تا مرادید از جا بلند شد،دستم را انداختم به شانه اش که نگذارم بلند شود اما دیگر بلند شده بود. روبوسی کردیم و چاق سلامتی.... آنشب که گذشت رابطه ما باخانواده خان بیشتر شد،هرچه بیشتر میگذشت سرگشته تر میشدم. فرنگیس دیگر آن دختر بچه ی سابق نبود،وقار،متانت و خلاصه هرچه تصورش را بکنی دراو نمایان بود.همه ی آن رفتار های بچگانه را دیگر از دست داده بود. خیلی یکه میخوردم که مادری نیست که دیگر با او درمیان بگذارم... ادامه دارد.... ا.تنها
|