ملنگ(9)ملنگ قسمت نهم ملنگ اشک هایش را آرام پاک کرد. ریش هایش خیس شده بود و ذره ذره های آب رویشان دیده میشد. نفشی چند قسمتی کشید و باز گفت: " داخل که شدم کبری خانم داشت روی صورت ماهی _خواهر بزرگم_ آب می ریخت. همه چیز دیگر دستگیرم شده بود. لحظه ی آخرین خداحافظی را در ذهنم تداعی میکرد،سینی نقره ای،کاسه ی گل گلی سرخ تا سر پر آب،قرآن بزرگ مادر. ای وای که چه میکرد با دلم. سعی میکردم مردانه رفتار کنم و گریه نکنم،اما من هم مثل پدرم بودم. نمیتوانستم خود را کنترل کنم.اشک های آرام آرامم تبدیل شده بود به هق هق و زاری. ختم مادر را که گرفتیم پدر شبی روی ایوان گفت:حسن هفت آن خدابیامرز را که گرفتیم فردایش باید راهی شوی به پاریس که از درس و مشقت عقب نمانی پسر جان. گفتم:آقا جان یعنی میگویید من با این وضع برگٌّر..(دم)... گریه امان نداد بقیش اش را بگویم. پدرم با حالتی خسته و صدایی گرفته گفت : به خدا روح مادرت هم راضی نیست اینجا بمانی. دیگر بیشتر با او بحث نکردم. و سرم را پایین انداختم و رفتم. بیشتر که نگاهش میکردم چقدر شکسته بود، انگار در این یکسال صدسال پیر شده بود. پیرمرد دیگر دل و دماغ هیچ کاری را نداشت.تنها کارش سیگار کشیدن بود. یادش بخیر هر وقت توی خانه سیگار سیگار میکشید مادر به سر و صدا می افتاد،پدرهم بعد از غر غر هایش می رفت لب ایوان،حالا دیگر نه مادری بود که گیر بدهد و نه غرغری که پدر را متواری کند. خودش می رفت توی ایوان سیگارش را دود میکرد و برمیگشت.همه خواهران را شوهر داده بودند فقط یلدا خانه مانده بود _همان گفتم دادیمش به یک نظامی_ یلدا هم اگر می رفت پیرمردی می ماند و یک خانه ی اعیانی خالی. پیرمردی که پیشتر خانه ای داشت با هشت بچه ی قد و نیم قد و زنی که یک تنه همه شان را بزرگ بود.حالا تنهای تنها باید با قاب عکس های قدیمی سیاه و سفید جوانی اش خود را سرگرم میکرد.همان عکس هایی که گویای جفاکاری این گیتی غدار بودند. *************************************************** یک ماهی از ماجرا گذشته بود. احتمالا چهل مائر را هم گرفته بودند،داشتم توی خیابان های پاریس قدم میزدم و سیگار میکشیدم. برگ کشیدن را شروع کرده بودم. آن روز داشتم با خودم فکر فرنگیس را میکردم که در عزای مادر کمک حال خواهران بود و گلاب می چرخاند و حلوا پخش میکرد. هرچند اورا کم دیده بودم ولی چهره اش از یادم نمرفت. اما غم مادر آن قدر بزرگ بود که فکر او را برای مدتی از سر بیرون کنم و به حال خودم بمیرم. روز ها پشت روزها می گذشت،تابستان می آمد و پاییز میشد، باز زمستان سرود بی کسیش را یا یخبندان سن شروع میکرد و پا بندش بهار خود نمایی میکرد. عده ای از ایرانی های فرانسه جلوی رودخانه ی سن، مراسم نوروز می گرفتند و هفت سین پهن میکردند،عده ای هم توی خانه شان مینشستند. یک عده که اصلا نوروز را فراموش کرده بودند و کریسمس را عید می دانستند. غافل از اینکه این ها نه تجدد است نه کلاس که بی اصلالیست و حماقت . آن هم جایی که حتی مردمش می آمدند پای سفره ی هفت سین ایرانی ها و شادباش میگفتند. عید سومی بود که مادر رفته بود آسمان ها تا مواظب باشد به قول خودش حسنش کافر نشود. خلاصه که روز ها را در پاریس شب میکردم و شب هارا روز.از سینما به کافه میرفتم و از کافه به خانه. کالج برایم در حاشیه قرار داشت،انقدر بی اعتنا بودم تا یک روز نامه ی اخراجم را فرستادند به محل سکونتم. و مرا از آن جا بیرون کردند. علتش هم تنبلی و درس نخواندنی بود که بعد مرگ مادر به سراغم آمده بود. حالا درست چهار سال میگذشت که مادر فوت کرده بود. بازگشتم با دستی خالی و چهره ای سرخورده و سرافکنده. بی عرضه ای که مادرش دنیایش بود و حالا دیگر دنیا برایش معنا نداشت. حتی در فرانسه یکی دوباره سعی کردم خودم را بکشم اما نشد که بشود." چهره ی مرد سالخورده می درخشید،دست هایش به رعشه افتاده بود،صدایش را بالا برده برده بود و از ناکامی هایش میگفت. انگار میخواست حسابی توی چشم باشند تا خودش را زیر پای خاطراتش حسابی له کند و خودش را بشکند. صدای خرد شدندش در چاهسار گوش های ذهنم می پیچید. نفسی عمیق کشید برای هشتمین بار ق.ری را خم کرد استکان را با چای پر کرد و چشم هایش را بست و باز لب گشود: "آمدم به آبادی،پدر حسابی حالش خراب بود. از اخراج شدنم خوشحال بود،انگار دیگر طاقت تنهایی نداشت. بیچاره پیرمرد که دلش را خوش این پسره ی بی عرضه کرده بود. شب ها کار هم مینشستیم و دود سیگار هوا میکردیم. تریاک میکشیدیم،بعد هم اسفنج دود میکردیم که بویش را عوض کند. هنوز بوی آن اسفنج ترکیب شده با تریاک یادم هست.حسش میکنم. مخصوصا شب های تنهایی. اوضاع مملکت دیگر نابسمان شده بود می خواستند تقسیم ارضی کنند.پدرم همه چیز را فروخت و باهم رفتیم شهر خانه ای خریدیم و از ترس از دست دادن اموالمان به زندگی قفس وار شهری روی آوردیم.... ادامه دارد... ا.تنها
|