ملنگ(8)ملنگ قسمت هشتم چند روزی گذشت تا وقت رفتن فرا رسید. خروس خوان ماشین آمده بود دنبالم،مادرم سینی به دست کاسه ای آب و یک قرآن به همراه مشتی اشک به همراه داشت. پدرم لای لبانش پیپی توتون کرده آتش زده بود و از گوشه ی لب دودش را بیرون میداد. یک عبای نمدی رو شانه انداخته بود و کلاهی پشمی به سر کرده بود. درست اول پاییز بود انگار قرار به طغیان گذاشته بود. دست در دست نسیم قرار به کودتایی علیه باغ! از زیر قرآن رد شدم سوار ماشین فلوکس زوار در رفته ای شدم که شیشه نداشت و با پلاستیک پوشانده بودنش. در ماشین را بستیم و راننده به راه افتاد.کلاه شاپو ام را درآوردم و گذاشتم روی پاهایم.سرم را تکیه دادم به گوشه ی ماشین و چشم هایم را بستم. اولین چیزی که در خاطرم تداعی شد حرف های آخر مادرم بود. میگفت :حسن حواست را جمع کن کافر نشوی! بعدهم که فکرم میدوید سمت فرنگیس. به خودم وعده میدادم که برمیگرد و ازدواج میکنیم. و ... *********************************************************************************************************یک ماهی از حضورم در کالج میگذشت،هوای پاریس سرد بود، برگ ریزان سرماییم کرده بود. روزها کارم این بود میرفتم به لوور بلیط میخریدم ساعت ها ژگوند را نگاه میکردم و توی چهره ی مونالیزا فرنگیس را میدیدم. شب ها از کنار سن(seine )میگذشتم و به جریان خوش تپش آب نگاه میکردم و زیر نور چراغ های فانوس مانند شهر، تنها قدم میزدم و رویا میپرداختم. قایق های کرایه ای که عاشق و معشوق ها سوارش پارو میزدند. نمیدانی که چه ها میکرد با دل خزان زده ام. آنقدرتنها شده بودم که شروع کردم به سیگار کشیدن. مدتی که گذشت دوستانی فرانسوی پیدا کردم،پایم به چه کاباره ها که باز نشد،چه کار هایی که کردم و چه عرقی که نخوردم و چه افیونی که نکشیدم. روزگار حسابی بر وفق مراد میگذشت و حالمان سرجایش بودو کیفمان کوک. تا اینکه خبر رساندند باید برگردی ایران. مادرت در تخت بیماری افتاده و حسن حسن از زبانش نمی افتد. نامه ای که پست چی سفارت آورده بود حکایت تلخی را بیان میکرد. راستش را بخواهی آن روز کمرم شکست. سوار تاکسی شدم و رفتم فرودگاه. بلیط گرفتم و آماده ی سفر شدم. آب توی دلم نبود،دلهره ام بغضی شده بود که گلو میفشرد و تنبوشه ی نفس را می بست تا حدی که گاهی یک نفس ماهی وارانه با دهان میکشیدم و بغض را قورت میدادم. سوار هواپیما که شدم،فکر میکنم ردیف وسط بود.سرم را گذاشتم روی صندلی جلویی. و به قولی زه آب دیدگان را گشادم. اشک ها از صورت می لغزیند و از شیروانی چانه به پایین چکه میکرند. این دردها برایم نا آشنا بود. خوب میدانستم که دارد چه اتفاقی می افتند. کسی که شب ها که افسانه ی جن و دیو می آمد سراغم سرم را روی پایش میگذاشتم و به خواب میرفتم و آب هم توی دلم تکان نمیخورد،حالا دیگر دارد می رود جایی که دلم برایش تنگ شود و نتوانم برایش نامه بنویسم. اصلا اگر نامه مینوشتم کی برایش میخواند؟او که سواد نداشت" هق هق گریه ی ملنگ قطع نمیشد.مرد درشت اندامی که بچه ها از هیبتش میترسدند این طور به لابه افتاده بود. اشک هایش چقدر جان سوز بودند.آنقد گریه اش شدید شده بود که کمرش را خم کرد دست های درشش را چشم ها گذاشت و از دیده پنهانشان کرد. شانه های غول آسا که تکان میخوردند بدجور ته دلم را خالی میکردند. بریده بریده ادامه داد: "وقتی در فرودگاه تهران از هواپیما پیاده شدم. خیلی سریع و سیر رفتم به سمت ماشین های دم فرودگاه . سوار یکی شدم و راهش انداختم تا خود ولایتمان مرا آورد،سی تومن پول گرفت و رفت. توی آبادی همه چیز رنگ تازه داشت یک سال گذشته بود و من بازگشته بودم. دم در خانه شلوغ بود،قدم هایم را سریع تر برداشتم.دیدم هنوز نمیرسم دویدم،دستم احساس سنگینی میکرد چمدان را انداختم. با تمام وجود دویدم.به در خانه که رسیدم اولین بویی که به مشامم رسید بوی دود اسفنج بود و اولین تصویر،تصویر چهره ی خاکی پدر. چشم ها بستم. از لابلایشان اشک تراوش میکرد درست مثل یک چشمه که از زیر سنگ بتراود." ملنگ اشک هایش را آرام پاک کرد. ریش هایش خیس شده بود و ذره ذره های آب رویشان دیده میشد. نفشی چند قسمتی کشید و باز گفت: .... ادامه دارد... ا.تنها
|