ملنگ(7)ملنگ قسمت هفتم بالاخره بعد از کلی کش مکش و بحث و جدال مادرم راضی شد که پدرم مرا بفرستد فرنگ،فردای آن روز خروس خوان راهی شهر شدیم و باچند آدم رده بالا ملاقات کردیم تا کار اعزاممان درست شود.چه رشوه ها که پدرم نداد و چه کار ها که نکرد. تقریبا یک ماه بعد موقع رفتن فرا رسید. زانوی غم بغل گرفته بودم که وای من میروم فرنگ بقیه اینجا میمانند،از طرفی خوشحال هم بودم که قرار است فرنگ را ببینم.اما دوری از فرنگیس و مادر و خواهران و پدر انگار لگدی بود که از روزگار میخوردم.هرچند فرنگیس به من روی خوش نشان نمیداد. عصر آن روز قرار بود بروم خانه خان باهاشان خداحافظی کنم. هم گام با پدر پاهایم را محکم بر ستبر سینه ی خاک میزدم و راه می پیمودم انگار بازپسم میکشیدند.راه طولانی را طی کردیم و من هیچ متوجه تمام شدنش نشدم. در خانه ی خان را زدیم،حسن نقره دررا باز کرد. رفتیم تو. نشسته بودیم کنار خان و منتظر چای های آویشنی که فرنگیس بیاورد. راستش را بخواهی از همان موقع اینطور عاشق چای آویشن شده ام و هر شب اگر نخورم به خواب نمیروم." اشکش را از گوشه ی چشمش پاک کرد،قوری دسته سیمی سیاه را تا کمر خم کرد و استکانش را تا سر پرکرد.سپس ادامه داد: "اما کسی نیامد،خان با پدرم حرف میزد،من هم مثل مرغ های سر کنده این ور آن را می پاییدم که فرنگیس بیاید که دیدم در باز شد،توی دلم خیلی خوشحال شدم و گفتم آخ جان فرنگیس آمد.اما در کمال تعجب دیدم حسن نقره استکان چای به دست وارد سرا شدو زنش طوبی خانم پا بندش دوتا قلیان بلور آورد و بعد هم باد در سرا را بست! امیدم دیگر شده بود یاس،انگار باید می رفتم بدون خداحافظی. حرف هایمان تمام شد و به راه افتادیم بیاییم خانه کار های سفر را بکنیم،توی حیاط همانطور که به سمت در میرفتیم خان گفت:حسن اقا از فرنگ که برگشتی از ما یادت نرود.نه که باز بروی ،دکتر شوی به ما نگاه هم نکنی. به تلخی گفتم: نه،خطرتان جمع! وقتی رسیدیم خانه در را که زدیم،خواهرم یلدا در را گشود،یلدا خواهر یکی مانده به آخرم بود که آن را دادیم به یک نظامی اوهم اورا برد به برلین. خلاصه که رفتیم توی خانه نشستیم،ما هیچ وقت کلفت نداشتیم چون پدرم میگفت : دلم برای کلفت ها میسوزد.همین حسن نقره را که میبینم اعصابم خرد میشود. مادرم چای آورد و کنارمان نشست و گفت: راستی احمد میرزا از طرف یک "توانا" نامی آمدند و گفتند سفر حسن آقا افتاده یک هفته بعد. پدرم سری تکان دادو گفت: هیچ کارشان حساب و کتاب ندارد.ای خدا و پاشدرفت سر وقت کارهایش... **************************************************** صبح زود آفتاب تیزی میزد از با سرو صدای پدر از جا بلند شدم،صبحانه ای خوردم و کناری نشسته بودم که صدای در بلند شد. رفتم سمت در دیدم حسن نقره است،گفت: عه حسن اقا چرا نرفته ای؟ گفتم: افتاده به هفته بعدی گفت: خب خداراشکر،به احمد خان بگو که مندحسن خان دیشب به پسر میرزا علی قرآن خوان برای ماه رو بله گفته.امروز هم عروسی میگیرند.خوشحال میشویم خودتان با رعیتتان بیایید به مراسم عروسیمان. بعدهم سرش را نزدیک گوشم کرد و گفت: انشاالله عروسی تو و فرنگیس را هم بگیریم. کمی سرخ و سفید شدم و باد در گلو انداختم و گفتم:من اول باید بروم فرنگ درس بخوانم بعد تصمیم خواهم گرفت! اما راستش توی دلم کلی احشنت باد به حسن نقره گفتم. شب بود کت و شلواری پوشیده بودم که تازه خیاط باشی دوخته بود پارچه اش را دایی علی از برلن آورده بود. و رفتیم به عروسی. حیاط خانه خان را فرش کرده بودند آن وسط یک میدانک درست کرده بود،برای رقاصه ها! قدح عرق را دور میداند عده ای برمیدانشتند و عده ای هم بر شیطان لعنت میفرستادند. رقاصه ها رقصیدند تا اینکه نقره بلند شد و گفت:خواهر عروس هم قرار است امشب برای خواهرش برقصد. همانطور که نگاه میکردم همه میدانک رقص را خالی کردند،هیبت آشنایی از دور آمد. وای انگار فرنگیس بود،بله خودش بود،دهل و نی و تنبک با تار شروع به نواختن کرد و فرنگیس شروع کرد به رقصیدن! در آن هیبت تماشایی شده بود. حرکات دست ها،کمر،پا ها تماما هماهنگ. دستش را میبرد بالا تاب میداد،شانه هایش را تکانی میداد،سپس کمرش را میچرخاند،ساق های برهنه اش را جلو و عقب می برد،چین های دامنش به تکاپو افتاده بودند و مثل فرفره می چرخیدند،با نوک انگشت ها می ایستاد و باز همان کار ها را تکرار میکرد. سینه ریزطلایش هم حال روز دامن را داشت. شب که گذشت،پدرم آن قدر خورده بود که زیر شانه هایش را گرفته بودند تا زمین نخورد. به خانه که رسیدیم مادر و خواهرانم شروع کردند به غیبت از این و آن. حوصله ام نکشید حرف هایشان را گوش کنم رفتم که بخوابم... #ا_تنها ادامه دلرد
|