شعرناب

ملنگ

باسلام خدمت دوستان عزیز،بعد از مدتی ملنگ را دوباره آغاز کردم.سه قسمت قبلی که تکراریست و قسمت چهارم که قسمت جدید آن است را خدمتتان ارئه میدهم امید است مورد پسند باشد.
منتظر دیدگاه دوستان خواهم بود.(هرچه بی رحمانه تر بهتر)
ملنگ...قسمت اول
اسمش را نمیدانستم.ملنگ صدایش میکردند!ملنگ!
ملنگ مردی بود فراتر از یک مرد!
مردی با صورت کشیده وپهن،ابروهایی پیوسته،چشم هایی بزرگ و تیره ،مژه هایی بلند،لب های گوشتی و نسبتا سرخ،ریش های پرپشت،سیاه و نامرتب،دماغی گنده که انگار آن را به صورتش کوبیده باشند و مو هایی سیاه و لخت و البته کوتاه درست مثل ژاپنی های چاق و البته پشمالو!
در بدنش انگار مو زیاد روییده بود،به طوری که روی دماغش هم مو در آمده بود،آنقدر پشمالو که وقتی پیراهن میپوشید موهای سینه اش شبیه موهای تنیسور هایی که از کلاه کپ بیرون زده باشد،بیرون میزد.
مردی کم حرف،با هیبتی مثل یک ابر مرد.و یک نشان به روی پیشانی!
نشانی که هیچ وقت سعی در پنهان کردنش نداشت و همیشه موهایش را طوری کوتاه میکرد که آن زخم گم نشود.
یکی دوبار هم از او پرسیده بودم که آن زخم چیست اما چیزی عایدم نشده بود جز لبخند های سرسری و پریدن به این شاخه و آن شاخه!
ملنگ مردی بیکار بود و در خیابان ها فقط به متر کردن خیابان می پرداخت!
انگار گماشته باشندش.
سرمای زمستان و گرمای تابستان هم نداشت.
البته گاهی اوقات هم که موقع انگور چینی ها_که ما انگور وا کنی صدایش میزنیم_ او را به حمالی میگرفتند،یک جورایی سرش دعوا بود که برود باغ چه کسی!
پدربزرگم میگفت او به اندازه ی سه تا مرد کار میکند!
به باغ پدربزرگ من که می آمد وظیفه اش جعبه کشی بود،یعنی سبد های انگور را از دمِ میم(تاک) تا خانه باغ با فرغون میبرد، آنجا پیاده میکرد و دوباره..
وقت هایی هم که کارگر کم بود شغار زنی 1هم میکرد.
آن وقت دیگر کارش خیلی سخت میشد!کار خطیر سنگ پرانی به شغال هایی که قصد خوردن انگور کرده بودند هم بر عهده او بود.
بچه سال تر که بودم،مادرم مرا به همراه پدربزرگم به باغش میفرستاد تا دست از گردن کشی و آزار این و آن بردارم،اتفاقا همان زمان ملنگ را دیدم. آنجا کارگری میکرد.
وقتی به شغال ها سنگ پرتاب میکرد و بهشان نمیخورد میگفتم: آخر ملنگ چرا درست نمیزنی؟یک جوری بزن بخورد توی سرشان.
با همان لهجه ی خودمان میگفت:پسرجان ما که قرار نیست برای یکی دوتا خوشه ی انگور شغال هارا بکشیم._شاید عاشقانه های یک شغال هم محصول برخورد با ملنگ بود_
آن روز ها را خوب به خاطر می آورم ملنگ به من و هم بازی هایم شعری یاد داده بود و میگفت اگر این را بخوانید شغال ها دیگر نمی آیند.
آن شعر زیبا و بی نظیر باهمان لهجه ی خراسانی،ریتمش درست توی ذهنم رژه میرود"شغالا/تَـ(ـه) باغا/ هو کِردن/دلِ ما/خو(خون) کِردن/آی شغال/آی شغال/آهای شغال کشیمیشی/از باغ ما بیرون میشی/مِری(میری) به باغ سالارا/انگورِیْ(انگورهای)سالار شیرین ترن/دخترِی(دختر های) سالار خوشکل ترن/"
وای که این خاطره بازی ها مرا به آسمان ها میبرد.
ادامه دارد...
#ملنگ_1
#ا_تنها
..................................
1:آب شُغار،آبی است که انگور را در آن فرو میبرند،سپس روی سیم میگذارند تا انگور تبدیل به کشمش شود! شغار زن هم کسی است که سبد های انگور را در آب کذایی فرو میبرد و بیرون می آورد.
ملنگ قسمت دوم
ملنگ هم مثل همه ی آدم های این روزگار داشت نفس میکشید،لبخند میزد،شاید گریه هم میکرد.
حالا دیگر ریش هایش کم کم داشت سفید میشد،شقیقه هایش که دیگر سفید بودند.
چهره ای سالخورده و شاید خسته!
آن روز وقتی توی خیابان دیدمش،با لبخندی به استقبالم آمد،به سمتش رفتم،دستم توی دست های گنده اش گم و گور شده بود.درست مثل کودکی هایم.اما اینار نه بنفش شدم نه سرخ!
گفتم:ملنگ چه خبر؟
گفت: نان خدارا میخوریم و شکرش میکنیم.
گفتم: داری پیر میشوی ها.
لبخند تلخی زد و گفت : هرچه ما پیر تر میشویم شما جوان تر میشوید.
حرفش حسابی تاثیرم کرد،دستم را رها کرد و به آغوش هوا سپرد و رفت.
ذهنم عجیب در تقلا بود.کوشش میکرد تا به درونش راه یابد، انگار داشت مرا به سمت خودش میکشید.
تصورم از ملنگ درست همان آدم هایی بود که سرگذشتشان از درگذشتشان تلخ تر است.
آن زخم حیرت آور گویای ماجراهای خفته بود،شاید بیدار مثل یک جغد اما یک جغد ساکت.
اتفاقات دلهره آور عجین با اشک شاید این تصور ها تنها قسمتی از دریای ملنگ داستان ما بود. زخمی عادی با ماورایی غیر عادی.
ای کاش میشد این حقیقت ها را بفهمم.
___________
خانه ملنگ را زیاد دیده بودم،یک آلونک درویشی بود شبیه خانه ی زاغه نشین ها،با پنجره های زنگار گرفته و حیاطی به وسعت بیابان.
شب ها جلوی خانه اش آتش روشن میکرد و روی صندلی کهنه ی پایه شکسته ای که تا حالا بار ها داده بود نجار درستش کرده بود مینشت و چای آویشن میخورد. و در افق های تاریکی محو میشد.
______________
آن شب شب عجیبی بود.حسابی صدایم را بالا برده بودم و داشتم کلفتی صدایم را برای آنانی که حرف زدن یادم داده بودند به رخ می کشیدم.
پدرم سر می آورد و من سر بند.انگار حسابی کفری شده بودم،آنقدر نیش زدم تا مادرم با بغض فرو خورده ای گفت:بچه که بودی با دندان هایت این و آن را آزار میدادی حالا با زبانت!امان از این دهان.
مجال برای ماندن نبود انگار تند رفته بودم، البته حالیم نبود، از خانه بیرون آمدم و در را محکم به هم زدم.
توی خیابان ها قدم میزدم،بی آنکه اثری از حیاط باشد، چراغ های برق را سه به یک خاموش کرده بودند، یعنی سه تا خاموش یکی روشن.خیابان حالت مخوفی داشت،جلوتر که رفتم انگار تاریکی بیشتر میشد تا جایی که رسیدم به تاریکی مطلق.
نوری از کمی جلوتر این تاریکی را میشکت، خوب میدانستم نور کجاست.یقینا نور آتش ملنگ بود.
راه آشنا را آرام آرام پیمودم.ملنگ روی همان صندلی نشسته بود و داشت با چای خودش را مست میکرد.
آتش زبان میزد به تن سرد شب و ملنگ هم با نمدی به روی دوش داشت لب بر لب استکان به معاشقه می پرداخت.
بی آنکه چیزی بگوید استکانی را پر از چای کرد و به طرفم دراز کرد. من هم در سکوت مطلق استکان را گرفتم و کنارش روی یک تکه سنگ نشستم، داغی استکان چای دستم را به سوزش انداخته بود.
چند دقیقه ای گذشت،طعم آویشنهای ملنگ در تنم رسوخ کرده بود و حسابی کیفور شده بودم،تا به حرف آمد و سکوت را شکست.
گفت:خب جوان حتما باز با کسی دعوایت شده!
نشنیده گرفتم و به سکوت ادامه دادم.
ادامه داد: باکی؟
انگار جوابش را خوب میدانست اما باز میپرسید.
_پدرت؟
سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.
گفت: حرفی نمیزنی؟
گفتم:دیگر چه بگویم همه را خودت گفتی.
استکان داغ را تا نیمه هوف کشید،نفس گرمش را از گرمگاه سینه اش بیرون داد، با لبخندی گفت: خوش بحالت
انگار طعم حسرت را از چشم هایش میچشیدم.
گفتم: خوش بحالم؟ بخاطر اینکه خوب دعوا میکنم و زخم زبان میزنم؟
گفت: نه!
_پس چی؟
_خوش بحالت برای اینکه کسانی را داری که باهاشان دعوا کنی.
_مگر تو نداری؟
_نه
_خوب پس حالت باید بهتر باشد.کسی مدام توی گوشت نمی خواند چرا این کار را کردی چرا آن کار را کردی
با نرمی خاصی گفت:برای همین حال و روزم شده این. وگرنه...
آهی کشید و از جایش بلند شد،همینطور که میرفت سمت خانه گفت:اگر میخواهی از سرما تلف نشوی بیا تو.
به دنبالش راه افتادم و وارد خانه شدم.
ملنگ قسمت سوم
وارد خانه که شدم،با چیز های عجیبی روبرو شدم،به جای استکان و بشقاب و کمد و تلویزیون،چشمم به سر گوزنی تکیه داده بر دیوار و چاقویی آویزان از دیوار افتاد.
میل های پهلوانی سنگین روی طاقچه عرض اندام میکردند.
کف خانه را موکت های سبزی با خال های سیاه پوشانده بود.
توی خانه خبری از بخاری نبود،هرچه که بود یک شومینه بود که با چوب و زغال کار میکرد.
با ملنگ نشستیم جلوی آتش،انگاری چای های ملنگ حسابی خواب را از سرمان پرانده بود.
گفتم :ملنگ چه خانه ی باحالی داری!
گفت: کجایش باحال است؟
لبخند ملیحی زدم،خودم را جمع جور کردم سپس لب لوچه ام را چروک کردم و گفتم: باحال است دیگر.
بدون اینکه چیزی یگوید،رادیوی مشکی رنگی را از کنار صندلی گهواره ایش برداشت، انگار رادیو خیلی قدیمی بود.آن را روشن کرد،رادیو هم شروع کرد به خرناس کشیدن،مرا یاد تلویزیون های برفکی قدیمیمان می انداخت.
کمی دست کاریش کرد و سپس زیر لب ناسزایی گفت و کناری پرتش کرد.
گفت:شب ندای بلندی میخواند.
گفتم:بله
گفت:نمیخواهی بخوابی؟
جوابی ندادم اما از قیافه ام معلوم بود پاسخم منفیست.
باز گفت :منم!
چند دقیقه ای کنار آتش نشستیم،سکوت بینمان حاکم شده بود،تنها صدای جیغ کنده های داخل آتش که داشتند از شکستن کمرشان فزیاد میزدند،شنیده می شد. انگار کمک میخواستند.
آمدم سکوت را بشکنم،خواستم چیزی بگویم اما ذهنم کمک نمیکرد. نگاهی به سر و کله ی نتراشیده ی ملنگ انداختم و گفتم: راستی تو چرا هیچ وقت صورتت را اصلاح نمیکنی؟
نفسش را بیرون داد و گفت :عزادارم.
گفتم عزاردار که؟
گفت: عزادار انسانیت!
آن لحظه حسابی توی دلم ملنگ را مسخره کردم،با خودم گفتم نگاهش کن حالا این هم برای ما فیلسوف شده!
گفتم :ملنگ نگفته بودی شکارچی هستی!
بی درنگ گفت:خب نیستم،هیچ وقت نبوده ام،اصلا کلا با این کار ها مخالفم!
گفتم :پس این سرگوزن را از کجا آورده ای؟
نفسی کشید و کفت:مال پدر خدابیامرزم بود.همیشه تفنگش به دوشش بود و اسبش زین برای دشت و دمن!
گفتم:یعنی و پدرت شکارچی بود؟
گفت: نه
گفتم :پس چه؟
گفت:این کار را از روی تفریح میکرد.
گفتم:پس چکاره بود؟
گفت:خان بود!
گفتم:خان؟
با سرش تایید کرد!
انگار ماجرا داشت جالب میشد.
دهانم را باز کردم تا چیز دیگری بپرسم که ملنگ پرید وسط و گفت چیزی نمیخوری؟
گفتم: کمی چای باشد دعایت میکنم!
غرولندی کرد و رفت یک کتری بی دسته ی سیاه را آورد و کذاشت روی آتش!
گفتم:ملنگ،ذهن مرا خیلی درگیر کرده ای با آن زخم عجیب غریبت.
گفت: این زخم سال هاست خودم را هم درگیر کرده.
گفتم: راستی داستانش چیست.
گفت:باید از اول بگویم، حوصله ات نمیکشد.
گفتم:طولانیست؟
گفت:خیلی
گفتم:شب هم طولانیست!
برقی در چشمانش درخشید انگار پس از سال ها کسی را پیدا کرده باشد تا درد هایش را برایش بگوید،شاید هم...
آهی کشید،انگشت هایش را برد لای موهای پرپشتش و شروع کرد.
درست از اول،داشت برمیگشت به سال ها پیش....
ملنگ قسمت چهارم
"درست چهارده سالم بود،انگار همین دیروز بود پسری با سر و کله ی خاکی و خونی و با شیطنت های همیشگی دائم توی کوچه ها به سرو کله ی این و آن میزدم،با چوب دنبال سگ ها میکردم و گربه های بدبخت را میانداختم توی حوض.
خواهرانم به سال از من بزرگ تر بودند و من ته تقاری بودم.
مادر شش شکم دختر زاییده بود و هفتمی من بودم،میگفت:آنقدر آوردم تا یکی پسر بیاید،بشود تکیه گاهم،باباتان که دنبال عیاشی خودش است.حداقل یک پسر باشد که بشود درمان دردم.
راستش را بخواهی با این جمله ها حسابی حال میکردم،خواهرانم را حسابی فخر میدادم.
مادرم میگفت: به دنیا که آمدی پدرت گفت اسمش را بگذاریم اشکبوس .
گفتم: اسم خدا پیغمبر را ول کنیم برویم سراغ اسم های اوسنه ها(افسانه ها)؟برای همین اسمت را گذاشتیم حسن تا خود امام حسن نگهدارت باشد.
راستش را بخواهی دیگر حسن برایم غریب شده بس که ملنگ صدایم کرده اند.
بگذریم...
پدرم خان بود،خان بالا ولایت. ده ما یک خان دیگر هم داشت اسمش محمد حسن بود،ما مند حسن صدایش میکردیم.مند حسن خان پایین ولایت بود.
پدرم با مند حسن حسابی جفت و جور بود. یک جورایی حکومت درست کرده بودند برای خودشان و داشتند رعیت بدبخت را می دوشیدند.
مثلا روز های بی آبی اجاره آب را بالا میبردند تا حسابی پول به جیبشان بزنند. یا خر های بیمار را از صاحبانشان به مفت میخریدند و می فرستادند به قصابی حاج قاسم.
حاج قاسم هم گوشت خر را به نام گوشت شیشک میداد به مردم آبادی و بهره ای هم میداد به خان های ده.
حاج قاسم توی ولایت تنها کسی بود که حج رفته بود.همیشه نگران بود نماز روزه هایش قبول درگاه حق باشد.وضو گرفتن هایش برای خود سلسله مراتب داشت و نماز هایش به آدم قوت قلب میداد که هنوز هم هستند کسانی که نماز را درست میخوانند و الفاظ را درست ادا میکنند.
خلاصه که امکان نداشت حاج قاسم "ض" را "ز" تلفظ کند.
همیشه به پدرم میگفتم: پدرجان این آقا قاسم که اینقدر آدم خوبیست چرا حرام خوری میکند؟
میگفت: پسر جان او خودش راه و چاه هایش را بلد است.
آن روز توی کوچه مشغول تیله بازی کردن بودیم چند ساعتی گذشت و ما همان طور بازی کردیم تا اینکه دیگر هوا تاریک شده بود و من هم خسته شده بودم از این ور آن ور پریدن،رفتم خانه.
لب حوض نشستم و پاهایم را زدم توی آب حوض.
دیدم پدرآمد کنارم نشست. عجیب بود هیچ وقت از این کارها نمیکرد.
منتظر بودم حرفی زند.چند دقیقه ای در سکوت گذشت تا گفت:حسن تا کی میخواهی در کوچه با همسالانت ول بگردی پسر جان.باید کم کم به فکر کار کردن بیفتی،پسر خان که کار نکند مردم پشت سرش حرف مفت میزنند.
از حرف مردم گذشته خودش هم مرد بار نمی آید.
هنوز میخواستم چیزی بگویم ادامه داد...
از فردا می روی باغ مند حسن کنار حمال هایش کار میکنی.
گفتم:آخر آقا جان چرا باغ مند حسن مگه خودمان باغ نداریم؟
گفت:ساکت شو همین که گفتم.آدمی که زیر دست پدرش کار کند که مرد نمیشود.
جوابی ندادم و سرم را انداختم پایین و حواسم را به آب های حوض پرت کردم.
صبح آفتاب تیزی میزد توی صورتم پشه بند را کنار زدم گیوه هارا به پا کردم.از نردبان آمدم پایین و دیدم پدرم دارد دست و رویش را میشوید.
چشمش که به من افتاد گفت:صبحت بخیر حسن جان.زود صبحانهات را بخور باید برویم پایین ولایت تحویلت بدهم به مند حسن.
گفتم: چشم
پنیری به نان مالیدم در دهان کردم و یک قلوپ چای شیرین را هوف کشیدم و سریع لباس هایم را پوشیدم پا به پای پدر راه افتادم به سمت خانه ی مندحسن خان!
ادامه دارد...


1