دل نوشته های یک چپ دست....دل کوک اول نبوده ام تا بدانی ای همه آیینه ی نگاه ِ شرقی من!!!....این تکلّم بغض....این شبهای بی هجاء ، در نفس نفس زدنهای چه کسی می بارد؟!....مرا امان بده!....امان نامه ای از جنس ِ آخ!!!....حضوری دلتنگ می خواهم ....مرا بغض آه بده....مرا از شیر نگاهت نترسان....من در به در کوچه های اعدامم....همنشین چاههای تنهایی!....تنهایی ام را در سبدهای تازه ی تجلّی به ارمغان شب سوگ تو آورده ام!....دلم کمی هبوط می خواهد...داری؟....دلم کمی هوای تازه می خواهد بنوشد....من شاه نشینی ِ شبهای زخم تو را به زبانهای زنده و مرده ی دنیا ترجمه کرده ام!!!....می دانی!....می دانی چقدر زخمهایم را به میهمانی شبهای ِ اندوه برده ام؟....امشب دلم را با تمام اندوهش ، چشمم را با تمام ابرهایش ، دستم را با تمام چپ نویسی هایش به التیام تصاویر زخم خورده و آیینه های قاتل مهمان کرده ام....مهمان شبهای بی ترنّم عزیزم های توام!....با تمام غربتم عهد بستم تا تو را از زندان آیینه های قاتل ِ تصویر رهایی بخشم....بیا تمام من را از من بگیر و همه ی تو را به من بسپار!....شعر تازه دم می کنم ، میل داری؟....ببین!!!....ببین تمام مردی را که سالهاست از سرزمین سایه های بی قامت به کرانه های فاحشه ی خورشید می نگرد!...ببین تمام چپ نوشته هایم به مشایعت تابوت ِ بدرقه آمده اند....بیا و یک امشب!...فقط یک امشب مرا تا کرانه های روحانی ِ زخم همراهی کن!....من مسافرم...مسافر مقصد درنگ....رحیل ِ راحیل را در گوش چپم زمزمه کن تا خاموشی ِ فردایم را مدیون ِ زنگوله ها و برّه ها باشم....با من بیا و نمان!....امشب آوار ِ خداحافظی را از جسم خسته ام بردار تا با طلوع در کرانه های دوزخ ، به سلام دوباره ای بر فاحشه ی خورشید دلم را شاد کنم.....می دانی؟!!!....رفیق شبهای دلتنگی!!!....هراز گاهی که دلم مثل غروب بیستون می گیرد ، تنبورم را برمی دارم و تا قعر آغوش چهار ردیف خیمه های سوخته می زنم....من به ارادتگاه بوسه های معلّق ؛ عبادت می فروشم!....من در تمام غریبی ام یک نفس اشک می خرم تا شبهای بی شیون تو را به تراویح کعبه های سوخته از گام ابرهه ها ببرم....من با ردیف ردیف ؛ نواخته های یاس کبود می شوم....اینجا سرزمین نگاههای سوخته و ابرهه های بر فیل طلسم شده است....سرزمین ِ من دو رکعت نیاز را به قبله ی نماز به جا می آورد....بیا و مرا باش و این سرزمین ِ به گل سوخته را نوازش کن...بیا تا کمر خاطره ها را بشکنم و از اندوه قابیل برای آدم و حوّا لباس عروسی و دامادی بدوزم!....من پیامبر آیینه های شکسته ام!....من جبرئیل ِ حرایم را در کوچکترین تکه ی شکسته ی آیینه ای فریاد می زنم....کجایی تا افسون مادر شاهی ِ تاریخ ِ هخامنشیان را در کتیبه های سنگ صخره های بیستون حک کنم!....من خودم را نذر دلهای شکسته کرده ام تا تنهایی هایشان را با بودن من وصله کنند!....بیا و سرزمین مرا معنای دیگری کن!....معنایی از تبار تاتارها و ترجمه ای کهنه از یاسا!!!....به چهره ی فریادهایم خیره مشو!!!....سبد تازه ی ِ طلسم خمیازه اند در طلوع ِ یاغی ِ غربت!....من برایت لالایی اندوه را ترجمه کرده ام!!!....برایت خمیازه ی عفریته ی طلوع را کادو کرده ام....من از فاحشه ی خورشید دو خط عکس یادگاری گرفته ام....من با تو آمده ام!!!...آمده ام تا تو را در بدرقه ی مشایعت راهی کرانه های عفریته ی طلوع کنم....ببین چقدر اندوه تازه ام معصوم است!....من از سرزمین فرود ، خرید کرده ام....خواسته هایم را همه در جلجتا به صلیب کشیده اند....ببین!!!...ببین و به من بگو!!!...شبهایم شبیه یک شعر تا سحر مرده نیست؟....شبهای اندوه زیر برف های تشنه ی دیدار!....غزلسرایی بلبل های ِ غارهای تاریک جهان!....پُرم از غصّه و غزل!!!...از شراب اندوه!!!!....پُرم ، لبریزم از های و هوی زنگوله ها!!!....می دوم در پی شیرهای تجلّی....کمی دلم آسودن بر نوار احساس می خواهد...می خواهم دراز به دراز ملکوت بیفتم و ترانه های ایلیات را بر پهنه ی کویر صورتم گریه کنم....من یک ترانه ی نیمه تمام ِ شرقی ِ گمشده در سنگ صخره های بیستون نیستم؟....من یک افسون به زوزه نشسته در کنار آبشارهای کهن نیستم؟....کیستم؟!!!!...کیستم که اینک همه ی قبرها برای در بر گرفتنم خمیازه می کشند؟....کیستم؟!!! ؛ که از نصف النهار تا کرانه های غروب ، همه در نبودنم هلهله می کشند؟....کیستم که اینک از سرزمین نگاه تا شعله های دوباره ی غروب ، خطّ ِ نگاه به خون تپیده ام جراحت دل آسمان شده است؟....از تپش های زخمی ام زمزمه ی توفان نمی شنوی؟....می شنوم که تمام خاطره ها به صف ایستاده اند تا قتل عام ذهن پریشان و روح ِ در به در مرا مخابره کنند!!!....سیم های تلگراف به زوزه نشسته اند تا سوگ جشن ِ مرا به اقصای دور برسانند....تو چرا همه من شده ای؟....چرا همه ی مرا در زیر آوارهای خاطره جستجو می کنی؟....من همه تن توام!...به جستجوی که ای که اینک در این آیینه های قاتل ، این خود تویی که محتاج نگاه ایستاده ای!....با من بیا تا تمام شیون های هندو را یک به یک ؛ تن به تن اجرا کنم!....مرا ببین!!!...مرا ببین به سر ذوق آمدم تا تو را به نام کوچک صدا بزنم!....نامی پر از شیرهای تشنه ی تصویر!....راستی نام کوچکت چه بود؟!!!....عجب خاطره ی کم رنگی در سواحل یادم تلاطم می کند!....من تمام تو را یک شب تا سحر سروده ام....نام کوچک تو را معنا کرده ام!!!....نام کوچک تو چه معنای بزرگی را در خود نهان کرده است....نام کوچک تو یعنی قعر بوسه بر آسمان صلیب!....آبشار احساس در بلندای زیر زمین!....یک بغل اندوه در شب جشن عروسی آدم و حوّا....یک عفریته ی تصویر در آیینه ی نگاه....یک غنچه بوسه های مصلوب....یک ترنم آوازهای لال....یک صفیر فریاد از خاک های ناشنوا....یک اعوجاج به گِل نشسته....هزار هزار آغوش ِ نیمه تمام!....یک بوسه ی پرپر بر روی خاک!....یک نگاه منتظر بر زنگوله های در!....یک ترانه ی دوره گرد در شبهای ِ شهوت ِ کراچی!....یک دف شهید مانده بر دستهای وامانده از خاک....نام کوچک تو یعنی یک لخته خون در ارتفاعات جگر....یک سوز بر خنجر خوابیده....یک مسیح ِ در به در در جلجتای تکلّم.....یک افسون ِ زمزمه مرده...یک ترنّم یتیم....یک لهجه ی به خاکستر تپیده....یک نگاه گمشده در نهنگ!....یک انتظار مانده به چاه!....یک نام ؛ یک نگاه ؛ یک اسم به طراوت ِ شبهای تنیده در جان ِ دوزخیان....راستی نام کوچک تو چه بود؟!!!!....می دانم که معنی می کنی مرا در یک ترانه ی شکسته و پیر!....شاید امشب در ملکوت بغض و کاج ، یک ستاره ی شهید به درازای ِ شبهای ِ شهوت ِ شهاب ، شکسته ترین ترانه ی ایلیات را بر صفحه ی آسمان نقّاشی کند.....شاید امشب ، اندوه ِ تکلّم مرا در دستهای مانده بر توقف شمشیر نظاره کنی!....شاید امشب اشک بهترین لباسش را بپوشد و میهمان ِ سایه های در به در باشد....شاید امشب تمام مرا بر تمام خودت قربانی کنی....ببین!!!...ببین چطور ریل امکان به حریم اشک های عمل نکرده و بغض های به شکوفه رسیده ، بازمی گردد....تو از تبار کدام قبیله ی ِ سرخی که افق های فاحشه ، به دیدار تو به زانوی ِ توبه تپیده اند؟!!!....تابعد.....
|