شبی از شب هامن فانوسم.فانوسی دلسوخته می سوزم و می سازم و می افروزم مرا رها نکن اکنون،که بالانشین بزم خورشیدهای تابانی و در رقص پر ماجرای امواج نور اما... شب و سرما هم فرا می رسد آن گاه چه در کوخ باشی یا کاخ چه دریا و چه در خشکی چه در عرش و چه بر فرش فرقی نمی کند ....... چون! محتاج همین فانوس کم سو خواهی شد با تلالویی زرد رنگ محتاج همین فانوس که از پشت شیشه ی سینه گرمای آتش قلبش را...... به تو هدیه می دهد محتاج من ... دلنوشته ای بود و همین........ فانوس دلتون روشن به آتش عشق.....
|