افسانه مه آلود هاکو و پرشا نگاره...یک مبارز کوچک موهای بلندو طلایی رنگش صورت کودکانش رو پوشانده بود / باحالتی که گویا بیشتر زمین رو میدید تا روبروش رو / شمشیری رو که حتی به سختی جابجاش میکرد رو نگاه میکرد که نک شمشیرروبروش روی زمین مانده بود / سرش رو به بالا بلند کرد / انگار قرار بود / یا شاید میخواست کسی از بالا به کمکش بیاد / چند ده متر بالاتر گنبدی از طلا و کریستالهای براق نوری چشم نواز رو از خودشون عبور میدادند که اگر این اتفاق وحشتناک در سالن قصر رو نادیده میگرفتی / به نظر میومد در حال دیدن زیبا ترین رویای زندگی باشی / گنبدی زیبا / با نوری که از کریستالها /به تنه ستونهای در برگرفته مجسمه های اساطیری و زیبا بود /می تابوند / عظمت و زیبایی اون مجسمه هارو هزار چندان میکرد /مجسمه هایی آمیخته با تنه ستونها که با کسانی که به صورت ارتشی زره پوش /دور تا دور بارگاه ملکه رو گرفته بودند / در بیحرکت بودن و در نظاره کردن این اتفاق بیرحمانه / شوم و نفرین شده / تفاوتی نداشتند /پرچمهای ارتش بیرحم و خاموش ملکه دره نای با نسیمی آروم که در سرسرای قصر در احتضاض بود در حرکتی لطیف بودند / گویا انگار نه انگار که زیر این پرچمها در تمام دوران حکومت شرم آور ملکه سیواره بر سرزمینهای فتح شده انسانها از طریق دژخیمان اون / چه خونهای پاک و معصومی ریخته شده / پرچمهایی با زمینه یاقوتی رنگ که روی اونها متنی نوشه شده بود و فقط خواهران ملکه توانایی فهم اون نوشته ها رو داشتند / نوشته هایی که گاهی احساس میشد در حال حرکت هستند /دور تا دور سرسرا / به فاصله ای که شانه به شانه باشند / مملو جنگجویانی بود که سراپا زره و سلاح جنگی بودند / در میان سرسرا /مجسمه عظیمی از موجودی بالدار رو میشد به وضوح دید که نوک بالهای باز شدش تا آخرین نقطه گنبد نورانی رو فتح میکرد / در دستانش ابزاری شبیه به چیزی /بین داس و تبر بود / که انگار فقط برای این ساخته شده بود تا جان قربانیان ملکه دره نای رو که برای ابدی شدنش از بین میبرد / تحویل بگیره / عجیب اینکه / حتی اون مجسمه عظیم هم سراپا زره پوش بود / در نهایت سرسرا /بر تختی بی مثال و بزرگ / سیواره / ملکه بیرحم دره نای نشسته بود تا امروز هم قربانی خود رو برای ابدی شدن انجام بده / فرزندی دیگر از نسل آدمیزاده ها / کودکانی که در واقع آینده انسانها بودند / دستهای ظریف دخترک /به آرومی / سنگینی شمشیر اساطیری رو امتحان کرد / سلاحی که بدون اغراق از تمام قد او بلند تر و از وزن دختر بچه سنگین تر به نظر می اومد / با چشمهای عسلی رنگش به اطراف نگاه کرد / بدون اینکه غرور زیباش رو بشکنه /به دنبال یاری رسانی بود گویا / تمام سرسرا سرشار از سکوت بود / همه جنگ آوران با بیرحمی تمام به اون و فرمانده گارد ویژه محافظت از ملکه دره نای نگاه میکردند / فرمانده ای که برترین افتخارش در بارگاه ملکه / قربانی کردن فرزندان انسان بود / باد لطیفی که پرچمهای بزرگ سرسرا رو به نرمی تکان میداد به کف سالن رسیده بود / موهای خرمایی /طلایی دختر به آرامی شروع به حرکت کرد / سر کوچکش رو بلند کرد و همونطور که شمشیر بزرگش رو می کشید به سمت فرمانده حرکت کرد / انگار برای اینکه کسی به کمکش بیاد تمام امیدش رو از دست داده بود / ملکه با دقت به حرکاتش دقت میکرد /در مقابل کودکها /ملکه همیشه رفتاری دو پهلو داشت / یک کودک اونرو به یاد اولین قربانیش می انداخت برای ابدیت منحوسش / به یاد چشمهای زیبا و معصومی که تا نفس آخر ناباورانه مادرشون رو با اطمینان از امنیت نگاه میکردند / مادری که برای موندن آیندش رو از بین برده بود در واقع / این حسی بود که در هر قربانی گرفتن چشمان ملکه رو /در عین شرارتی که از لذت بردن از قربانی شدن آدمیزاده به اون دست میداد / سرشار از اشکهایی میکرد که گویا حتی از بارش اونها هم لذت جنون آمیز میبرد / دخترک به فرمانده نزدیک شده بود / همه چیز بدون حرکت بود در سرسرا / هر چیز جانداری /کمترین حرکتی در هیچ موجودی دیده نمیشد / این مراسمی بود که در هر طلوع آفتاب با تمام تشریفات برگزار میشد /حالا دختر روبروی فرمانده ایستاده بود / به چشمان هم خیره بودند / گویا فرمانده هم از این کار کثیف خسته شده بود / فرمانده فیوا / چشمهاشو از دخترک گرفته بود / شمشیرش رو بیرون آورد / برای تایید آخر گویا / به ملکه نگاه کرد / اینبار حس عجیبی در چشمهاش بود که ملکه فورا اون رو تشخیص داد / کلاه خود زیبای فرمانده که چشمهای خشمگینش /قتل عام های وحشیانه ای رو از دریچه جلوی اون دیده بود / پایین اومد / به زمین نگاه میکرد /همه منتظر پایان کار بودند / دخترک میلرزید / به آرامی از ترس بدن ملیحش رو خیس کرده بود / آبی که از ادرارش دورش رو گرفته بود تبدیل به نقطه تمرکز چشمهای خونین فرمانده شده بود / در یک لحظه انگار / به یاد آورد فرمانده / کودکانی که این صحنه رو هزاران بار در مقابلش تجربه کرده بودند / ملکه بی صبرانه به فرمانده نگاه میکرد / چشمهایی که ملکه دیده بود / چشمهای همیشگی نبود / بیرحمی و خشمی صدها بار بیشتر از همیشه در اونها دیده میشد / تمام موجوداتی که در خدمت ملکه بودند / بدون هیچ انتخابی / کاملا در تسخیر او بودند /بدون تصمیم گیری / بدون اراده / اما این چشمها / اون نگاه / این مرد شبیه به انسانها به ملکه نگاه کرد امروز / فرمانده هنوز به ادرار دخترک نگاه میکرد که حالا صدای هق هق گریه لطیفش در سرسرا طنین انداخته بود / این صدایی بود که برای اتمام کار/ چکمه های فولادین فرمانده رو از زمین جدا کرد / نیزه بلند فرمانده به زیبایی تمام رو به زمین سرنگون شد / ناگهان بالهای بلندو نقره ای رنگ و فلزی / زره فرمانده رو شکافت و با خیز برداشتن اون به سمت روبرو انگار موجی از حرکتش تمام چیزهای داخل سرسرا رو لرزوند / در عین تعجب / فقط در چشم بر هم زدنی شمشیر فرمانده از کنار سر دخترک رد شد /اما نه برای بریدن اون / بلکه با خیزی که فرمانده برداشته بود / در مدتی کمتر از چند پلک زدن روی تخت ملکه بود / شمشیر اون دقیقا زیر گردن سیواره رو لمس کرد و از گردن ملکه رد شد /در عین تعجب ملکه از جا تکان نخورد و شمشیر گویا از شبحی رد شد ه باشه /باعث هیچ برشی نشد / به ناگاه چشمان فرمانده از دردی خبر داد که گویا در بدنش حس میکرد / ملکه دره نای از پشت سر با طنازی و در گوش فرمانده گفت / امروز چشمهای تو باردار نگاه یک آدمیزاد بود و خیانت از اون سرازیر شد / بعد سر بریده دخترک رو از پشت سر جلوی چشمان فرمانده برد / فرمانده در عین ناباوری به بدنش نگاه کرد که دست ملکه از سمت دیگرش بیرون اومده بود /قلب طپنده فرمانده در دستان سیواره/ هنوز زنده بود و در حال طپیدن / با زانو زدن فرمانده دست ملکه از بدنش خارج شد و سر بریده دخترک که هنوز خون از رگهای ظریفش فوران میکرد کنار قلب فرمانده /روی زمین و مقابل زانوانش افتاد / سایه ملکه که شمشیر قرار بود سر از تنش جدا کنه /از روی تخت سلطنت نفرینی ملکه سرما به آرامی محو می شد /اون سایه آخرین دروغ سیواره به فیوا بود که حالا با لبخندی اهریمنی نگاهش میکرد ملکه سرما/به سایه خودش روبروی فرمانده فیوا/ ملکه پیش پاهای فرمانده زانو زد و گفت : همیشه دشمنم رو نزدیکتراز دوستانم به خودم نگه داشتم و تو صدها سال نزدیکترین کس به من بودی / حالا آرام بگیر / قبل از بسته شدن چشمهاش /فرمانده به صورت ملکه نگاهی پر از نفرت کرد و با صدایی که انتهای توان بدنش بود به اون گفت : تو نمیتونی جای آدمیزاده رو در آفرینش بگیری /ساحره نفرینی / کسی که خیلی با تو فاصله ای نداره حالا/با ارتشی سرشار از باور/ برای بردن باقیمانده این قربانی ها و خونبهاشون به اینجا خواهد اومد / با گفتن این جمله ها فرمانده در کنار سر دخترک و قلبش / در مقابل پاهای ملکه سیواره روی زمین افتاد / صدای هلهله سربازان و فریادی نعره وار از ملکه /تمام دره نای رو برداشته بود / در آرامشی بی پایان /چشمان دخترک و فیوا /رودرروی هم /خیره و خون آلود/به سرزمین نهایی سفر کرده بودند حالا
|