اینقدر دورم که نگواینقدر دنبال خودم در عمراز دست رفته ام گشته ام تا امشب رسید،که حالا تصویر واضحی از آن زمان که آمدم تهران نمیبینم،چشمهایم تار تار تار میبیند تصویر روز اولی که برای درس خواندن به تهران آمدم،با دنیایی از آرزو های من ،وقتی بر میگشتم دیگر این نخواهم بود،در ترمینال غرب چشمهای زن لنگ فروش را از یاد نبرده ام که با تمام کودکیش اما،زنی بود با فرزندی در آغوش و بوی عرق سرد مادرانه از تلاش بی پایان برای روزی کودک در قنداقش،آنروز نمیدانستم که در 8 سال ،نخواهم شناخت زنی را که در آینه میبینم ،چراغهای تهران در شب ،گردش که میکنی دست در دست ،چقدر زیبا تر میشود در باد شبانه،بستنی که شیرینی هایش از همان اول هم زیر دندانم نمانده،قطع و وصل رابطه ای با زنان و مردانی که همچون وسیله ای برای رفع و درمان وتحمل دردهاشان میبینند تورا،شاید یک روز هم نمانده از این زندگی طولانی امامن ،یک روز تمامش کردم این آَشوب زده زندگی را به قیمت از دست دادن هرآنچه بودم در مکاره بازار اطرافم،با دستهای لرزان تراز منارجنبان ،بعد از 5 سال دوری زنگ زدم به خانه پر از سایه های خنک مادر عزیز تر از سوی چشمان خسته ام ،سلام و از نو شروع شد،مثل اینکه نشده بود هیچ از این هیچ آباد عمرمفرشته کوچک مینودر قزوین ،نمازم ،چقدر مهربانی با من وقتی با شماره مبایل خدا تماس میگیرم از تماس مادر به بعد،خورشید هم حالا به امید دیگری بر میخیزد از خواب از تماس مادر به بعد،حتی مسواک هم مهربان شده با لثه هایی که از زبانم چه چیزها که نشنیده ناگفتنی ،از تماس مادر به بعد و حالا تو هستی که نبودی تا حالا و این امید که بمانی حتی اگر....و این داشتنت چقدر زیباست خیال من ،چقدر زیباست از تماس مادر به بعد،، مامان خوبم ،ممنونم که با توام از این به بعد همیشه باشی آقا تقدیم به تو....
|