شعرناب

افسانه مه آلود هاکو وپرشا نگاره ...

فیوا / بانویی با چشمانی بدون پایان
به بی پایان بودن چشمهاش مشهور شده بود فیوا/ تنها فرمانده زن در لشگر ملکه سیواره / بانوی سرزمین سرما /هنوز کامل در سینش فرو نرفته بود نوک نیزه مزدورانی که تا چند ی پیش سراپا در خدمتش بودند / به چشمهای سرخشون خیره بود /به چشمهای مطلقا بی رو حی که مسخ قدرت بینهایت سحر آمیز سیواره بودند / قدرت مطلق سحر وافسون / اون زن معنی کامل هیچ بود / هیچ چیز از همه / رحم / عشق / انسانیت ..../ هیچ / کلمه ای بود از همه چیزی که سیواره رو تشکیل میداد / فیوا اون چشمها رو میشناخت / فرماند ه ای که برای اونچه که در این لحظه بود سالها با روحش جنگیده بود / نک نیزه رو نگاه کرد و همینطورسر بریده مزدوری که در یک لحظه درگیری تن به تن با فوجی از دژخیمان / این نیزه رو تا حدی موفق بر پیکر فرمانده فیوا فرو برده بود / گردو خاک عجیبی با رطوبت باران شدید که لحظه ای می بارید و لحظه ای قطع میشد /در هم آمیخته بود / گویی با ضرب آهنگ شمشیر و سپرها و آلات بیرحم جنگی خود رو هم آهنگ کرده بود باران مهربان / قطراتش که با خون گرم و تازه فرمانده در هم آمیخته میشد /با افتخاری عجیب به سمت چکمه های خونابه دیده فیوا حرکت میکردند / شمشیری بلند تر از نیم تنه قدش /در دست چپ/آماده برای قطعه های بعدی بریده شده از جان مزدوران بود /ایستاده بود به آرامی روبروی لشگر/ موهای بلند و بافته شدش رو بالای سرش مثل برجی از یک دژ تسخیر ناپذیر بسته بود / پوستی سرخ رنگش که حالا کمرنگتر از همیشه بود به خاطر حجم زیادی از خون بدنش که در نبرد از داده بود/ روی چکمه های فولادینش خودنمایی میکردند تا رگهای غیورش /باور اینکه بالهایی بزرگ و سیاه/ روی شونه های این بانوی پیکره وار باشه / نه کمی /بلکه تقریبا غیر ممکن بود اگر اونها رو با چشم نمیدید هر بیننده ای / کلاه خودش رو کمی دورتر به خاک نرم و عطراگین نبردگاه امانت کرده بود/ تا شاید /در زمانی کوتاه به سر بی جانش بپیونده / و شاید نه / به دژخیمان نگاه کرد / جمعیتی از موجودات بی پناه/با ظاهری عجیب /که کاربری هر کدام به نسبت شرایط در نبردگاه متفاوت بود / موجوداتی که فقط برخی از اندام ظاهری اونها به انسان شباهت داشت / صدای هم همه اونها برای شادی به زانو در آمدن سردار بزرگ ارتش ملکه سرما / صداهایی که بیشتر شبیه به فغان و ناله بود / و با در هم آمیخته شدن اونها/ اصواتی شیطانی / تا دور دستها به گوش میرسید / حدقه چشمان تقریبا بی رنگی که بزرگترین نشانه او بود به رنگ های مختلف تغییر میکرد به سرعت / چشمان فیوا انتها نداشت / در هر شرایطی /به نسبت وضعیت موجود تغییر رنگ میداد / چشمانی درشت / با مژه هایی که از این پدیده عجیب کائنات محافظت میکردند گویا / چشمانی که برعکس قابلیتی که داشتند / گویا تا انتهای وجود مخاطبشون رو میدیدند / فیوا به لحظه ای که خیره به چشمهای ملکه سرما بود فکر میکرد / صدای ملکه هنوز در گوشش میپیچید / چشمهای تو در مقابل چشمهای این آدمیزاده بی ارزش / سرما به آرومی در بدن سردار جا میگرفت / کمی جلوتر هنوز آتشی روشن بود که به نرمش بارون تن نداده بود و شعله های زیبا و بی شرمش / رقصی طنازانه رو با قطرات بارون تجربه میکردند / قدمی جلوتر گذاشت / همه مزدوران ناله کنان /چند قدم با هراس عقب رفتند / به سمت آتش حمله ور شد / سپری رو که در اتش افتاده بود بلند کرد و به جاییکه نیزه رو ازش بیرون کشید چسبوند / در یک لحظه / گویا تمام وجودش از سوزش در تنوری قرار گرفته بود / با نعره ای که شاید تا پایان آفرینش رسید دردی رو از خود دور میکرد که نه از روی سوختن بلکه از روی تصویری بود که در ذهنش میدید / فرزندش در دستان سیواره / فرزندی از او و سیواره / فرزندی سه ساله / فرزندی از تن به تن دادن دو زن /سیواره زنی از نسل آدمیزاده ها که روحش رو تا بینهایت در اختیار اهریمن بزرگ گذاشته بود و فیوا / نیمه فرشته ای که بخاطر اشتباهش در نابودی سیواره به زنواره ای نیمه انسان تبدیل شده بود / از دنیای فرشته ها/فرزندی از دو زن /فرزندی که تنها دلیل اطاعت او از سیواره بود / و ملکه سرما در این جنگ به چشمان این کودک نیاز داشت / چشمانی که با در دستان ملکه سرما قرار گرفتن /میتونستند برخی از تصمیماتی رو که در ذهن ملکه پرشا در حال شکل گرفتن بود / براش آشکار کنند / چشمان کودکی نیمه انسان و نیمه .../ نیمی از اون کودک از جان و تن ملکه سرما بود و نیمی از سردار فیوا / فرمانده بی رحم او /مشخصا نزدیکترین شخص به سیواره بود / دقیقا از زمانی که سیواره به موجودی که حالا به اون تبدیل شده بود در حال تغییر بود / در تمام این مدت فیوا نقش سپری کامل رو برای اون بازی کرده بود / در هر شرایط / حالا / خواسته همسر نا مشروع اون این بود / چشمان فرزند نامشروعشون /برای پیروزی در بخشی از این نبرد / و زانو نزده بود فیوا در مقابل ملکه سرما / گویا سوزش سپر اتشین کمتر شده بود / چند لحظه که انگار صدها سال طول کشیده بود / به آرومی چشمهاش رو باز کرد / باران کاملا مداوم شروع به بارش کرده بود در همین چند لحظه کوتاه / شاید قطرات مهربان باران سعی در کمتر کردن درد این سوزش داشتند برای فرمانده فیوا / هیاهوی عجیبی در صف دژخیمان در حال ایجاد بود / راهی به آرامی از انتهای این لشگر نفرینی باز میشد و چیزی که از این میان نزدیک میشد خیلی برای فیوا غریب نبود / سایه ای هولناک از الهه سرما / از سیواره / ملکه در نای / هیولایی که این اولین و آخرین قربانی انسانیش برای از بین بردن نسل آدمیزاده ها نبود / راه کاملا باز شد / حالا سیواره با چیزی شبیه به شمشیر در درگاه اون راه ایستاده بود و با دو چشم کوچک و از کاسه در آمده / در دستان خونینش / که متعلق به فرزندش بود / چشم در چشمان فرمانده فیوا دوخته بود / گویی سکوتی که در نبرگاه برقرار بود هم در اختیار ملکه سرما بود / همه در جای خود منجمد شده بودند / تمام موجوداتی که در نبردگاه حضور داشتند / فیوا برای لحظه ای قطرات باران رو روبروی چشمانش دید که در هوا معلق بودند /انگار سرعت افتادنشون روی زمین کند شده بود / به فاصله چشم بر هم زدنی / سیواره رو در روی اون بود / مثل شبهی که هیچ وزنی نداره / این جملات تنها صدایی بود که فیوا از حنجره کثیف ملکه سرما و برای آخرین بار تجربه کرد : زانو بزن در مقابل من نیمه انسان بی ارز ش / تا جایگاهی که در آفرینش از من ربودی رو بهم برگردونی / پایان این جملات با پاشیده شدن اب دهان خونین فیوا به صورت سیواره همراه بود / این لحظه آخری بود که فیوا زندگی رو تجربه میکرد / همه چیز سرد و سرخ بود حالا / همه چیز دور سر فیوا میچرخید / آسمان و زمین / یا شاید این سر فیوا بود که بعد از جدا شدن از بدنش /با چرخیدن / سعی داشت درون کلاه خوود روی زمین افتادش / برای آخرین بار آروم بگیره / باران میبارید /بر دستان سیواره /که دو چشم بیگناه / پاره ای از تنش رو در دست داشت و با قدرت اون چشمها قدمی به داشتن چشمهای ملکه /شه بانو پرشا نزدیک شده بود


1