روزی روزگاری یادم می ياد اولین روزهایی که عاشق شده بودم،خیلی عجیب غریب شده بود زندگیم!روزها دیرتر شب می شد،شب ها دیرتر صبح!!اصلا انگار روحم سنگینی می کرد توی کالبدم !نزدیک قرارکه می شد ، قلبم روی گونه هایم می نشست!انگشتانم مثل میله های قفس آهنی یخ می بست،دلم گرم دیدنش می شد! اصلا "منی" وجود نداشت انگار ،خودم وخامت حالم و خوب می فهمیدم!!نمازهای شب مادرم طولانی تر،گریه هاش بلندتر! مادرم من واز خودم بیشتر می شناخت!!هرچی بیشتر اصرار می کرد ، بیشتر مطمئن می شد که همه چی تموم شده،که دل از دست دادم که فقط دارم تظاهر می کنم که همه چی خوب وآرومه!! اماهیچ چیز خوب نبود!آروم نبود!!بروقف مراد نبود!!من یک طرفه عاشق شده بودم!این درد التیام پذیر نبود!!قابل کتمان نبود!! بالاخره پافشاری مادرم کار دستم داد، خواست که ببینتش!!یادم می ياد وقتی که دیدش ،یک لحظه باورش نمی شد انگار !!داد زد که این؟چراا این؟پرسید:عاشقته ؟گفتم:نه!پرسید:دوستت داره؟گفتم:نه برای زندگی!!پرسید:آخه چرااا؟گفتم :نمی دونم که چرا؟ گفت:خوشگل که نیست،دوستت که نداره،پولدارکه نیست؟ گفتم اما آدم خوبیه... دستم وگرفت وتاخونه های های گریه کرد و باریدو نالید و نصیحت کرد!گفت که فراموشش کنم!همین... شاید نزدیک چند بهار جونتر بودم ازش ،شاید اشتباه فکر می کردم،شاید مادرم حق داشت،شاید عشق نبود و وابستگی بود،شاید یک تصمیم اشتباه بود،شاید ! اما هرچی بود فراموش نشد!نشد که روزی بدون خیالش بگذره!نشدکه شنیدن اسمم باصدای موزونش حسرت چندین ساله ی دلم نباشه!نشد که روزی هم صحبتی باهاش آرزوم نباشه! نشد که یادم بره!! زمان گذشت،روزگار چرخید اما سیب من توی دست های حوا پوسید!!! نویسنده :#آرزویزدانی_ر_ه_ا
|