آه اکسیژنبنام خدا ای کاش کسی بود تا تنهایی هایم را با او قسمت می کردم... آنقدر تنها شده ام که حتی لباسهایم از من فراری اند.... در و دیوار هم مرا در آغوش نمی گیرند... سیب توی یخچال هم دیگر لب نمی دهد... این چه تقدیری است؟ تا می آیم به آسمان آبی نگاه کنم شب میشود... تا می آیم ستاره ها را بشمارم خورشید می زند... تا می آیم سرسبزی طبیعت را بنگرم پاییز می شود... تا دل می بندم دلم را می بندند به سنگ... مگر من دست و پا ندارم؟؟؟ حتی جوجه اردکی زشت هم نیستم؟ تا به کجا این جسم را با خود بکشم؟ این است آنچه گفتی؟ خسته ام .... و خستگی ام از دل شکستگی است... نمی دانم چه بگویم ... پلک هایم را می بندم و هیچ نمی گویم... فقط نفس می کشم تا به "هیچکس" بگویم من زنده ام.... آه اکسیژن همراه من .... مبادا تو هم از من فراری شوی... آنوقت واقعا می میرم.... می فهمی یا نه !!!!!!! ...................................... علی رفیعی وردنجانی ... پریش
|