شعرناب

افسانه مه آلود هاکو وپرشا

پناه برچیزی که ازش فرارکردم همیشه
روی زمین سرد دراز کشیده بود شه بانو / مه خفیفی / کمی از سطح زمین رو پوشانده بود / به آسمون خیره بود / به زیبایی آسمون که با طلوع خورشید لحظه به لحظه زیبا تر میشد / قطره های بارون که تازه قطع شده بود / روی صورت ملکه پرشا حرکت میکرد و لابه لای موهای قهوه ای و بلند ملکه فرو میرفت که حالا با افتادن کلا ه خودش /روی زمین رها شده بود و حالا علفهای سبز و تر دشت میزبان گیسوان بکر شه بانو بودند / چشمهاشو بست و سعی کرد عطر دامن زهرا خانوم / مادر مهربونش رو به یاد بیاره / که وقتی سرش رو روی پاهای اون میگذاشت عطر عجیبی که سرشار از معصومیت بود رو احساس میکرد و انگار که دیگه تو این جایگاه / هیچ چیزو هیچ کس نمیتونست اونرو تهدید کنه / هیچ خطری / هیچ ناراحتیی / چشمهای زهرا خانوم که همیه پر از آرامش بود رو میدی / انگار باز زنده بود زهرا خانوم / بهش گفت : مامان میشه منم بیام پیشت ؟ / زهرا خانوم لبخندی مثل همیشه زدو دستش رو به آرومی به پیشونی خونین پرشا کشید و بعد با نوازش موهای اون وبا صدایی که گویی تو آسمونها می پیچید گفت : میدونی بچه ها خیلی معصوم ضعیفن نه ؟ /میدونی بچه ها هستن که آینده انسانها رو تشکیل میدن ؟ /میدونی اگر تو الان نبودی حتی همین خیالی که از من تو ذهن تو زنده مونده وجود نداشت ؟ / چون کسی رو نداشتم که بهم فکر کنه / بچه ای نبود و آینده ای هم نبود / پرشا گوش میکرد / میدونست که زهرا خانوم هزاران دلیل برای حرفهاش داره / احساسش میگفت که هنوز زوده برای رفتن پیش زهرا خانوم / دوباره نگاهش کرد / به چشمهای مادرش خیره بود / انگار اشکی از گوشه چشمهاش روی صورتش لغزید / زهرا خانوم اشک رو از صورتش جمع کرد و گفت : میدونی چقدر انسان / الان به تصمیم تو امیدوارن ؟ / نمیخوام وقتی دوباره باباتو میبینم بهم بگه زهرا دختر ضعیفی برام گذاشتی / بلند شو و کاری که براش به اینجا اومدی رو تموم کن / حالا وقت خواب نیست پرشا / چشمهاتو باز کن قبل از اینکه دیر بشه / این صدا وقتی تو گوش پرشا زنگ زد که به آرومی زهرا خانوم با همون لبخند قدرتمندش داشت محو میشد / چشمهاشو باز کرد و سرش رو به سختی به راست برگردوند/ خیلی نزدیک به جایی که روی زمین افتاده بود و دور تا دورش / لشگری از مزدوران ملکه سیواره آماده بودند برای آخرین ضربه به بانویی که آخرین تیر بود برای نجات آینده انسانها از خواسته تمام متحدین ملکه سرما /از اینکه هیچکس از جاش نمی جنبید تعجب کرده بود /سراپا مسلح بودند و گوش به فرمان لشگری که به سختی میتونست تمام قد تشخیصشون بده / پاهاش به آر.می داشت سرد میشد / گویی هرچه آفتاب بالاتر میو اومد / زمان پرشا در حال تموم شدن بود / سرما به آرومی طلوع خورشید داشت بدن شه بانو رو فتح میکرد / چشمهای زیبا و ترسناک شباک رو به یاد آورد و اینکه حالا با زخمهایی که برداشته کجاست و ملکه چقدر نبودن پرشا رو احساس میکنه / دختری از جنس فولاد و آتش / با بالهایی به قدرت ریزش مواد مذاب آتشفشانها / با فلسهایی که هر کدوم به اندازه 10 سپر کامل مردان جنگجوی ملکه بودند / حالا تیرهایی که از منجنیق ها پرتاب شده بود / شباک رو زمین گیر کرده بود و ملکه لحظه شمای میکرد که هرچه زودتر بتونه دوباره با شباک در دنیای نهایی همراه بشه / صدای خش و خش چمنهای اطرافش به گوشش میرسید / احساس کرد که کسی کنارش زانو زد / ملکه یاژی بزرگترین خواهر ملکه سرما / اون ملکه تاریکی ها بود / چیزی بجز اسکلتی تنومند رو از این ملکه نمیشد تشخیص داد و دو گوی یاغوتی رنگ در کاسه جمجمه اون که ظاهرا تنها بخشی بود که از زمان انسان بودنش در اون باقی مونده بود / بالهایی که در امتداد کشیده شدنشون به کلاغهایی عظیم الجثه تبدیل میشدند / روی شونه های اسکلت تنومند ملکه یاژی در حال خودنمایی بودند / شه بانو احساس میکرد که روح از بدنش در حال جدا شدنه / صدای آرام و ترسناک یاژی در گوشهاش پیچید : آماده ای ؟ / با چشمهای دهشتناکش به چشمهای خسته ملکه خیره مونده بود / آروم صورت ملکه رو لمس کرد و گفت : سیواره درست میگفت / چشمهای گرونقیمتی داری / اون با داشتن چشمهای تو و چیزهایی که توی چشمهاته میتونه تمام دنیا و متعلقاتش رو مال خود کنه / هیچ میدونستی که چشمهات چه قدرتی رو در خودشون دارند ؟ /ما خواهر ها انسان بودیم روز ی میدونی نه ؟ / شاید نه به زیبایی تو ولی انسان بودیم / ما با آفرینش قهر کردیم به دلیل گرفتن چیزهایی که خواسه و داشته مون بود از ما و به جنگ با آفرینش آمدیم / خصوصا با انسانها / با فرزندان انسان / این جنگ با ارمغان بردن چشمهای تو برای خواهرم سیواره تموم میشه / و تمام انسانها به چیزی تبدیل میشن که ابدیه / دیگه احتیاجی به ساختن آینده نیست / به فرزندان کثیف انسان / همه به موجوداتی برتر تبدیل میشند که فانی نیست و به خدمت در عظمت بانوی سرما /ملکه یواره در میان و افتخار خواهند کرد به این بندگی / به بندگی موجودی با ارزش / نه تفکرات غیر واقعی انسانها که فقط موجب از بین رفتن موقعیتهای با ارزش اونها در طول زندگیشون میشه /تا به چیزی که بهش اعتقاد دارند ثابت کنند که بهش وفادار خواهند بود و اون چیز حتی وجود نداره / پرشا به سختی صدای ملکه یاژی رو میشنید / با تمام دردی که داشت به یاد آورد وقتی در تهران به باک میگفت که دین و دنیای ماوراءالطبیعه توهمی بیش نیست / به یاد می آورد نمازهای زهرا خانوم رو / به یاد آورد اونچه که همیشه جلوی چشمهاش بود و اون با اصرار تمام سعی در باور نکردنش داشت / ست حرف بزنه / به آرومی صدا کرد : خدایا من پرشا هستم / دختر زهرا خانوم / دختری که همیشه با اینکه دوستت داشت اما به دنبال نشونه ای مستقیم از تو بود / میدونی ت انهایت وجودم احساست میکنم / خدایا میخوام به تو پناه ببرم / به آغوش مهربونت / صدای عجیبی از آسمان می اومد / پرشا به سختی میشنید / بعد از گفتن این جملات به ملکه یاژی خیره شد / به سختی این جملات رو رو به اون گفت : شاید من نتونم / ولی عشق من و تمام انسانها قدرتی داره که نه ت و و ن ه تمام خواهرانت و نه هیچ چیزو هیچ کس نمیتونه در مقابلش بایسته/ اون عشق در جایی دورتر از هر آسمانی و در جایی نزدیکتر از هر قطره خونم /هر لحظه از من مو ما مراقبت خواهد کرد / حالا خودم رو به اون میسپارم / وقتی چشمهام رو به خواهر نفرینیت تقدیم کردی بگو / به داخلش نگاه نکنه / چون تمام چشمو روحم سرشار همون عشقیه که تو ازش فرار میکنی / با گفتن این جمله ها پرشا تمام نیروش رو از دست داده بود / پشمهاش بسته شد و مژه های بلندش همدیگرو در آغوش گرفتن / سربازانی که نگهبان چشمهای درشتو عمیق ملکه / شه بانو / پرشا بودند / گردو خاک عظیمی به آسمون برخاست / صدای فریاد و کشمکش محیبی به راه افتاد / چند دقیقه ای به همین منوال گذشت / انگار سایه ای بر صورت خونین ملکه افتاد /اشعه های بران آفتاب تازه طلوع کرده دیگه چشمهای بستشو آزار نمیدادند / با تمام توان تلاش کرد / چشمهای نیمه بازش چیزی رو میدید که باور کردنی نبود / چشمهای معصوم و خشمگین شباک که خیره به چشمهای بانوی خودش بود / اژدهای زیبای بانوی انسانها زنده بود هنوز و با لشگر اژدها ها ی ملکه اریدا / در همین چند دقیقه اثری از مزدوران و ملکه یاژی در نبردگاه برجا نمونده بود / حالا همه چیز آروم شده بود و ملکه پرشا سرش رو روی پای ملکه اریدا حس میکرد / با صدای نعره آتشین شباک پرشا چشمهاشو بست تا شاید یکبار دیگه بتونه به نبردگاه برگرده


1