شعرناب

شبی که پدربزرگم فوت کرد

شبی که پدربزرگم فوت کرد کسانی که برای تسلیت به خانه‌مان آمدند اکثراً معتقد بودند که "راحت شد".
این را البته با گریه و ناراحتی می‌گفتند و برای من سوال بود که چرا می‌گویند راحت شد؟ طرف مُرده است...کسی که مُرده است چگونه راحت می‌شود؟ بعد وقتی خودِ ما تا این حد ناراحتیم...او چگونه راحت‌ است؟
بزرگ‌تر که شدم دیدم درست می‌گفتند پدربزرگ راحت شد...
فکرش را بکنید همسر و دخترش را از دست داده بود در گذشته خانِ یک روستا بود اما اواخرِ عمر با ما زندگی می‌کرد و تمام زندگی‌اش در اتاقِ کوچک‌اش خلاصه شده بود ....
حق نداشت لب به شیرینی و شکلات بزند او عاشق شیرینی و شکلات بود و مجبور بود یواشکی بخورد...چربی و امثال‌هم که جای خود داشت...
این اواخر دوست و رفیقی هم نداشت یک رفیق داشت که کمی قبل از او فوت کرد پدربزرگ هم از آن دسته پیرمردهایی نبود که برود پارک....
تمام تفریح‌‌اش شده بود تلویزیون نگاه کردن آن یک یک تلویزیونِ تمام رنگی که مجبور بود کلی منتِ آنتنش را بکشد....
شبی که داشت می‌رفت بیمارستان خداحافظی کرد ولی ناراحت نبود بیشتر به منتظرها شبیه بود انگار خودش دلش می‌خواست که راحت بشود...
بعد از مرگش من یک بار خواب دیدم در یک باغ زیبا نشسته و با رفیقش مشغول تن ماهی خوردن است...
نمی‌دانم آن خواب حقیقت دارد یا نه اما حتی اگر هم حقیقت نداشته باشد و مُردن پایانِ زندگی باشد باز هم به مراتب بهتر از به زور زندگی کردن است....
پدربزرگ حداقل به من یکی درس بزرگی داد آن هم اینکه رفتن همیشه حاصلش "نا"راحتی نیست یک‌وقت‌هایی با راحتی همراه است ...
#آنتوان_چخوف


1