شعرناب

عفیف باختری شاعر و روزنامه نگار افغان درگذشت


اسدالله عفیف باختری، شاعر و روزنامه‌نگار شناخته شده افغانستان شب گذشته در شهر مزار شریف درگذشت.
عطا محمد نور، والی بلخ، در صفحه رسمی فیسبوک خود مرگ آقای باختری را تایید کرده و آن را " ضایعه بزرگ" دانسته است.
از عفیف باختری پنج مجموعه شعر بنام‌های 'سنگ و ستاره ' (۱۳۸۲ بلخ)، 'آوازهای خاکستری ' ( ۱۳۸۳ بلخ)، 'من با زبان دریا ' ( ۱۳۸۶ کابل)، 'با یک پیاله چای چطوری عزیز من؟ ' ( کابل ۱۳۸۶) و 'صد غزل ' (۱۳۹۱ کابل) منتشر شده است.
باختری با غزلیاتی که زبان شعری خاص خود را دارد، در مجامع ادبی و شعری افغانستان مطرح شد. او تنها یک شاعر نه بلکه علاوه بر شعر گفتن، آموزگار و مسئول چند نشریه ادبی در شهر مزار شریف بوده است.
اسدالله عفیف باختری شاعر اهل بلخ در سال ۱۳۴۱ در شهر مزارشریف به دنیا آمد و تا نخستین سالهای جوانی خود در همان شهر به فراگیری آموزش‌های رسمی در مکتب پرداخت و همزمان با آن از محضر پدر خویش که نویسنده مقاله‌های سیاسی و حقوقی در روزنامه محلی موسوم به "بیدار" بود، بهره برد و با ادبیات و دنیای آفرینش‌های ادبی آشنا شد.
بعدا به کابل آمد و پس از تمام کردن درس‌های دانشگاهی در رشته زراعت/کشاورزی و سپری کردن دوره سربازی دوباره به زادگاه خویش مزارشریف بازگشت.
باختری نخستین شعرهای خود را در سال‌های تحصیل در کابل نوشت و در همان سالها بود که با آثار سرآمدان ادبیات فارسی و شاعران غربی آشنا شد.
باختری به گفته دوستانش از شهرت گریزان بود و تا سال‌ها در گمنامی بسر برد و شعرهایی را که در این مدت می‌نوشت در جایی چاپ نکرد و حتی به کسی آن‌ها را نخواند.
سر انجام در اوایل سالهای ۷۰ خورشیدی به جمع شاعران جوان بلخ پیوست و آرام آرام پایش به مجالس هفتگی نقد شعر و برنامه‌های رادیو تلویزیونی ویژه شاعران کشیده شد.
او در خلال سال‌های پربار فعالیت ادبی خویش چنیدن مجموعه شعر چاپ کرده که به قول بسیاری از اهل نظر هر کدام از مجموعه‌هایش چیزی بر گنجینه‌های ادبی افغانستان افزوده است
روزی که است مثل دگر روزهای سال
هی می‌دهند تذکره‌ها مرده انتقال
مردی که جبهه رفت و پس آمد به افتخار
سرباز مرده‌یی‌ست که آورده یک مدال
کشتم چرا و کشته اگر می‌شدم چرا؟
آدم کلافه می‌شود از این همه سوال
شب احتمال برف، سحر احتمال برف
نفرین به پیش‌بینی و این‌قدر احتمال
جام دگر بده که بگیرم دوباره جان
چیزی دگر بده که بگیرم دوباره حال
یک شعر روزمره نوشتم برای عشق
عشقی که می‌کشند دوباره به ابتذال
عشقی که عکس مضحک آن را کنار راه
یک قلب تیر خورده کشیدیم با زغال
دنبال یک شکار دگر نقشه می‌کشد
گرگی که پشت میز فرو رفته در خیال
عفیف “باختری”


1