نابک .. کارگاه داستان های کوتاه ...فروریختنفرو ریختن نویسنده: متیو دکستر وقتی بچه بودیم در اتاق زیر شیروانی دراز می کشیدیم تا آب باران به ته گلویمان بچکد.هنگامی که سقف خرابتر می شد ،آب باران در چشم هایمان می پاشید .تو مرا برهنه در آغوش می گرفتی و وانمود می کردیم که این یک آبشار است تا اینکه صدای غژ غژ پله ی خراب را می شنیدیم و پدر پله های چوبی را بالا می آمد تا مارا به تخت خواب برگرداند .هنگامی که قطره های باران بر بید مجنون پشت پنجره ضربه می زد ، او کتاب های دکتر سئوس را که شیرازه هایشان هم پاره بود می خواند.آهنگی را با صدای گرفته اش زمزمه می کرد و ضربانِ نامنظم اش تنها با رعد و برقی می ایستاد و با نور های خشن رعد و برق روشن می شد، نوری که چین و چروک های انگشتانش و پلک های لرزانش را روشن می کرد و رنگ چشمانش را در مقابل پتوی عروسکی آبی به رنگ نارنجی وهم آوری در می آورد.با هر رعد و برقی تخت می لرزید چون سگ زیر آن پنهان میشد و هر صبح بعد از طلوع خورشید آسمان دوباره صاف بود و پرندگان آواز می خواندند ،سوراخ بزرگتر شده بود ، همواره در حال بزرگ تر شدن بود، تشنگی هیچگاه پایان ندارد. مترجم : سعیده مزدارانی بازبینی: مازیار ناصری نابک کانال رسمی داستان های کوتاه @naabak_nab sherenab.com
|