دیر شد! برای من همیشه دیر است... همیشه! باید زودتر به دنیا می آمدم...خیلی زودتر از این حرف ها! در بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی در یکی از اتاق های هشت دری یک خانه ی سنتی قدیمی،که حوض بزرگش پر از ماهی باشد و شیشه های رنگیش در تب و تاب یک زندگی جدید بی رمق در قاب پنجره هایش آسوده باشند، باید متولد می شدم. و بعد این خبر به تو میرسید پسرک نوپای همسایه،فامیل،آشنا یا هر نسبت بی مناسبت دیگر ودر دنیای کودکانه ات من می شدم سهم تو و از همان لحظه عشقمان را آسمانی ها جشن می گرفتند! بعد باهم بزرگ می شدیم و قد می کشیدم در پناه درخت های بید مجنون حیاط،از همان کودکی قصه مان را می نوشتیم،یک عشق اساطیری! من با دامن آبی و موهای سیاه بلند همیشه پریشان و چشم های براق مشکی و تو بزرگ مرد کوچک من،با پیراهن پارچه ای سفید و شلوار سیاه که مد همان سال ها باشد و چارق های خاکستری،کل کوچه پس کوچه های کودکی را باهم قدم به قدم خاطره می ساختیم و همراه عشقمان قد می کشیدیم! بعدتر ها من میشدم از همان دخترهای توی عکس های قدیمی مادربزرگ ،با روسری سفید و موهای فرق وسط باز کرده و ابروهای پیوندی کمانی و خال گوشه ی لب و پیراهن و دامن گل گی و انگشت های رنگین از حنا؛ تو می شدی شبیه عکس های آلبوم پدربزرگت،با پیراهن سفید یقه آهاردار و کت و شلوار اتو کشیده ی مشکی و کفش ورنی براق و موهای روغن زده ی یک وری...درست مثل قصه ها! فکرش را بکن! لابد رفیق شاملو و هدایت و شهریار و چوبک و کسمایی و خیلی های دیگر بودی آن موقع، و من مشتاق شنیدن حرف ها و اشعارشان از تو،توی نامه های یواشکی،دیدارهای پنهانی سر کوچه موقع رفتن به کلاس خیاطی دور از چشم آقا جانم..! آنوقت در خیال های شبانه قبل از خواب روی پشت بام پر از ستاره و خواب شیرین کرسی زمستان ها کلی ذوق میکردم که خاتون شعر و غزل های شاعر ناشناس و جوانی که تازگی ها توی محفل های شعر حسابی غوغا به پا می کند منم و به دخترهای همسایه حسابی فخر می فروختم که سوز بماند به دلشان! احتمالا آن موقع هیچکس نمیدانست دخترک شاعری که ساقی تخلص میکند منم و شعرهایم را تو می رسانی به دست روزنامه ها و نشریات،جوری که آقا جان و خانم جانم نفهمند...نه که شعر و شاعری برای دختر خوب نیست...برای همان! بعدش یک بار مادرها مچمان را می گرفتند موقع دیدار های یواشکی و خبر به آقاجان هایمان می رسید،آاااخ که چه غوغایی میشد...پدرم خونت را حلال می کرد به خدا! بعد من منع می شدم از بیرون رفتن و تو از،دیدن من...! من اعتصاب غذا می کردم لابد،تو هم قسم خاک مادربزرگ خدابیامرزت را میخوردی که یا من،یا هیچ کس دیگر.کمی بعد که من رو به مرگ می رفتم از ضعف و مادرت بی تابی دیدن عروسی شازده پسرش را میکرد،ریش سفیدهای فامیل وساطت می کردند و... می رسیدیم به هم،مثل همه ی قصه های قبل از خوابی که مادربزرگ برایم تعریف می کرد! آنوقت شاید امروز نبودم و نبودی تا این قصه را برای نوه و نتیجه مان تعریف کنیم،اما لابد هردومان شاعرهای معروفی شده بودیم و اگر شانس آورده باشیم و جزو ممنوعه ها نبودیم یک صفحه از کتاب های درسی به اسممان بود و برای نسل های بعدمان شب ها قبل از خواب مادرشان به جای قصه ی شاملو و آیدا،افسانه ی عشق ما دونفر را در گوشهای کوچک و ذهن خواب آلودشان زمزمه می کرد و ما هنوز در ابدیت عاشق هم بودیم! میبینی؟؟؟!!من همیشه دیر می کنم باید زودتر از این ها به دنیا می آمدم... خیلی زودتر!!! #طاهره_اباذری_هریس #داستانواره #هذیان_نوشت_های_یک_شاعر_هوشبر #دیر_شد
|