داستان ادبیتوی بغلت خواب بودم که یکی شیشه ها را می شکست و در ابعاد ریز ریز مثل برف روی سرمان می ریخت، چشم ها را بسته و صورتم را بین دست ها گرفته بودم و می ترسیدم، به خودم که آمدم دیدم تا کمر توی شیشه خورده هاییم، گفتم بیا فرار کنیم تا زیر این ها دفن نشده ایم؛ این بدترین مرگ دنیاست! و خلاصه نمی دانم چطور فرار کردیم و دوباره توی بغلت خواب بودم که... تلفن زنگ خورد و گفتند: پس چرا نمیایی!؟ 10 صبح دفتر قرار داشتم و در این کابوس لعنتی خواب مانده بودم! الان هم دارم هول هولکی با یک دست می نویسم و با یک دست دست مداد می کشم توی چشم های پف کرده ی خواب آلودم و با یک دست بیسکوییت گاز می زنم و... ای بابا این که شد سه تا دست! خب آخری را الکی گفتم... خیال کردم هنوز نگرانِ یک چیزی خوردن های منی!... با همان دو تا دست اولی فعلا درگیرم و دارم می روم... حوصله ی آدم ها را ندارم! حوصله ی آدم های پوشالی و فیلم های پوشالی و دفترهای پوشالی را ندرم و بدتر از همه اینکه حوصله ی آدم هایی که خیال می کنند ما با همیم را نداریم! یعنی نه که نباشیم ها، معلوم است که هستیم! اما حوصله ی آدم هایی که خیال می کنند امروز صبح تو از خواب بیدارم کرده ای و با لبخند و سلام و مهربانی ات روانه ام کرده ای را ندارم! من لبخند و سلام و مهربانی ات را کم دارم امروز! و تا "تو"، بله همین توی بدمصبِ مردادی لعنتی از خواب بیدار نشوی و نگویی "عزیزم صبح به خیر" حوصله ی آدم ها و خودم و هیچ چیز را ندارم! ببین بیا یک فرضی بکنیم: هر آدم غریبه و معمولی و جدیدی که بست بنشیند تا دانه دانه دانه دانه دانه دانه دانه دانه تمام مطالب کذایی فیسبوک ات را لایک کند، شاید یک مرضی اش بشود و شاید هم یک مرضی اش نشود. یعنی حساب شاید هاست، که می تواند کم یا زیاد باشد! اما اگر دوست دختر محترم سابقت باشد، حساب شایدها نیست، دیگر حتما یک مرضی اش می شود! باور کن معادله ی ساده ای ست! برای شک داشتن به همه ی آدم های دنیا به ذهن بدبین نیاز است اما برای شک کردن به مورد دوم هر آدم خوش بینی هم دیوانه می شود و دلش می خواهد با سر برود توی دیوار! با ابن همه من اشتباه کردم که نازک تر از گل اگر به کسی گفتم، بیخیال دیگر... بیخیال اصلا فیسبوک و آدم ها و همه و همه را بیخیال!... بیا ایده آلیست شویم و دنیا را با کلنگ بریزیم پایین و از نو بسازیم! از ریشه، از پی، از آغاز... تعهدنامه ی بی اعتبارمان به من آرامش خاطر نمی دهد، اینجا که هلند نیست! اینکه تو امضا کنی که اصلا نمی خواهم تا ابد با کسی باشم که نشد کار! بیا تعهدنامه تنظیم کنیم کهبه هم اعتماد کنیم و بیخیال این شک ها، کابوس ها، شیشه خورده ها، پسوردها، مسیج های قدیمی! آدم ها، و زمین و زمان و غیره و ذلک شویم... تاوان نقطه ضعف های تو را من نباید بدهم اما من باید کمک کنم که کمرنگ تر و کمرنگ تر شوند... نه!؟ و تو می دانی که می توانم کمک کنم اگر تو هم بتوانی که کمک کنی که بتوانم کمک کنم!! می آیی کمک!؟... چقدر خوابم می آید... بیدار شدی بگو "عزیزم صبح به خیر"! راستی محض تنوع و اطلاع یک چیز بی ربط بگویم؟ تو می دانستی احتمالات 50/50 بدترین، وحشتناک ترین، و استرس زا ترین احتمالاتِ جهان اند!؟ مثلا در احتمالاتِ 99/1 یک بارقه ی امیدِ کم سویی هست، اما در احتمال 50/50 به جز استرس هیچ چیز دیگری نیست!... این بحث های تکراری و نخ نما را بریز دور، ما بزرگ تر از آنیم که چپ و راست زیر حرف های مردانه مان بزنیم! عزیزم پشتت را از تکیه ام، تکیه ام را از پشتت نگیر! ببین من و این طوفان ها، من این فکرها، من این روزها، من و هرچیزی که دارم، به تو دست انداخته ایم و به تو دل داده ایم؛ دست و دلم را به طوفان ها و فکرها و روزها نسپار!... عزیزم صبح به خیر...
|