یک پنجره برای دیوانه کافی استآدما هیچ وقت اونی که هستن ، نیستن ، یعنی اصولا آدما هیچی نیستن . تو کافه نشستی ، سیگار می کشی و داری ادای آدمای تنها رو در میاری ولی تنها نیستی . بارون میاد ، از جلفا تا سینما قدس رو پیاده می ری و آدمایی رو می بینی که مثل دوتا عاشق زیر چترن و دستشون تو دست همه ، اما مطمئنی که اونا عاشق نیستن . بوووووق ، از پشت میز بلند می شود ، پنجره را باز می کند ، هوای مطبوعی وارد اتاق می شود ، اتاق تاریک است و او در تاریکی چیزهایی نوشته که قرار است یک روزی در یک جایی چاپ شود . رعد و برقی می زند و بعد باران می بارد . علی به پنجره خیره شده . هیچ صدایی جز برخورد قطره های باران به شیشه نیمه باز اتاق شنیده نمی شود . لبه تخت می نشیند و ادامه می دهد : باران بهانه ای است برای دیدن چشم های تو ، زیر چتر سوراخی که تنها مرا خیس می کند ... . صدای آژیر خطر شنیده می شود . علی دوباره بلند می شود و پنجره را می بندد . اینبار تنها صدای باران به گوش می رسد و از هوای مطبوع بهاری خبری نیست . ادامه می دهد : آری زمستان هم می تواند بهار باشد ، اگر مسیحی باشی ، یا در یکی از کشور های اروپایی زندگی کنی به طور ناخواسته بهاری ترین روزهای عمرت را در سردترین فصل سال تجربه خواهی کرد . یک پنجره برای دیوانه کافی است حتی اگر شب را هم چراغانی کنی ، هیچ وقت این خانه روشن نمی شود ، نه تو هستی و نه من . بووووق . چشمانش را با عصبانیت روی هم می فشارد . ادامه می دهد : خواستم برایت بنویسم که چرا دوستت دارم و بعد صدای بوقی آمد و زن غریبه ای فریاد کشید : دکتر!!! ، دکتر!!! و بعد خوابم برد و بعد باران قطع شد و تنها صدای یک بووووق ممتد به گوش می رسید . علی رفیعی وردنجانی
|