شعرناب

بازی روزگار


گاهی مجبورمیشوی فقط بخندی،کاری از دستت برنمی آید. مثل آن هنرپیشه درجه یکی که همه ازاوامضا میگیرند،حق انتخاب دارد،بجز نقش اول بازی درهیچ نقشی راقبول نمیکند. روزگاری می رسد که برای نقش چهارم وپنجم هم انتظار میکشد. گاهی بجز تحمل کاری ازدستت برنمی آید.منتظرمیشوی تا یکنفر راکه دوستش داری پیش قدم بشود و بگویددوستت دارد تاباری ازروی دوشت برداشته شود، یکوقت میبینی توی ماشین گل زده نشسته است.
دربازی سنگ کاغذ قیچی،همیشه سنگ میشوی،این هم بدنیست اگر بازی ات ندهندچه میکنی؟. گاهی لازم نیست حرفی بزنی،چنان صمیمی نگاهت میکند انگارسالهاست میشناسی اش.


1