شبهای تنهایی(داستان کوتاه)قسمت سوم باد تندی شروع به وزیدن کرد و همه موهامو تو صورتم ریخت میخواستم هر چه زودتر خلاص بشم و برم تو خونه که منو صدا زد خانم میشه اسمتونو بپرسم؟ گفتم: البته ،مهتابم گفت :مهتاب، مهتاب واقعآ برازنده شماست تشکر کردم و اجازه خواستم که برم نگاهش آرامش عجیبی به من می داد از اینکه باهاش صحبت کرده بودم خوشحال بودم نمی دونم چرا باعث شادی من شده بود. فردای اون روز باید زودتر از خواب بیدار می شدم آخه می خواستم با مادرم برم خرید از خواب که بیدار شدم داشتم چای می خوردم مادرم گفت:خانم افشار صبح تماس گرفت بابت دیشب تشکر کرد خیلی از تو خوششون اومده بود دوست داشتن تو سفرشون ما هم باهاشون باشیم من که حوصله سفر با غریبه ها رو نداشتم گفتم حالا تا ببینم چی می شه وقتی داشتیم از خونه می رفتیم بیرون دم در باز همسایه جدیدمونو دیدم مودبانه اومد جلو به مادرم سلام کرد و گفت : من تازه به این محل اومدم و خودشو معتمدی معرفی کرد و بابت کارت اشتراک آژانس از مادرم تشکر کرد و بعد خداحافظی کرد و رفت مادرم گفت :عجب آدم مودبی بود مثل اینکه تنهاست منم اظهار بی اطلاعی کردم . بعد از اینکه از خرید برگشتیم همینطور که با مادرم چیزهایی رو که خریده بودیم تو قفسه جا میدادیم زنگ در حیاط به صدا در اومد وسایل را گذاشتم و به طرف در رفتم آقای معتمدی بود که برای ما یه بسته گز آورده بود تشکر کردم و ازشون خواستم که بیان داخل ولی اون گفت :یه فرصت مناسب خدمت می رسم. اون روز گذشت. یه هفته از اومدن دوست پدرم به خونه ی ما می گذشت که با پدرم تماس گرفت وگفت برای آخر هفته خودمونو واسه سفر آماده کنیم. وای خدای من چی می شنیدم از عصبانیت داشتم منفجر می شدم. به مادرم گفتم : من نمیام میرم خونه خواهرم، ولی او با عصبانیت گفت مگه میشه تو نیای اونا می خوان که تو حتماً باشی. سرم از درد داشت می ترکید برخلاف اینکه من عاشق سفر بودم ولی این سفر بدجوری منو کلافه کرده بود. چاره ای نبود باید به این سفر می رفتیم. به سرعت این چند روز گذشت و آخر هفته شد. قرار بود صبح زود حرکت کنیم. اون شب اصلاً من خوابم نمی برد. همینطور که بی خوابی طبق معمول به سرم زده بود رفتم توی حیاط یه کم هواخوری، از اون شب که غافلگیر شده بودم دیگه هر شب که می خواستم برم توی حیاط اون بالا رو نگاه می کردم. اون چند روزی بود که نیومده بود و منم تو کوچه اونو ندیده بودم. اون شب هم نبود و صندلی خالیش فقط بود یه چرخی تو حیاط زدم و یه خورده کنار حوض نشستم وقتی خواستم بلند شم که برم تو خونه سرمو که بالا گرفتم دیدم لبه بالکن ایستاده و منو نگاه می کنه. سلام کردم ، جواب سلام منو داد و با عجله رفت از این رفتارش تعجب کردم انگار می خواست از یه چیزی فرار کنه. چند ساعت از نیمه شب گذشته بود و ما تقریباً تا یک ساعت دیگه باید راه میافتادیم رفتم تو اتاقم تا وسایل باقی مانده ام را جمع و جور کنم و کم کم آماده بشم. از شدت خواب تقریباً داشتم بیهوش می شدم ولی چاره ای نبود باید خودمو سرگرم می کردم. همینطور که داشتم وسایلمو چک می کردم که چیزی از قلم نیوفته، زنگ حیاط رو زدن پدرم درو باز کرد و ما رو صدا زد که وقت رفتنه. مادرم همش نگران بود که چیزی رو جا نذاشته باشیم و من هم به شدت خوابم میومد و می خواستم هر چه زودتر برم تو ماشین و بخوابم. وقتی پیمان قیافه خواب آلود منو دید خندید و گفت از ذوق سفر دیشب خوابت نبرده ، منم که به زور داشتم می رفتم به این سفر گفتم نخیر، می خواستم بگم که من اصلاً دوست نداشتم بیام که با نگاه مادر حرفمو خوردم و سرمو به عقب برگردوندم که دیدم آقای معتمدی با لباس ورزشی داشت به طرف ما می اومد سلام کرد به همه ولی اصلاً به من نگاه نکرد و رفت منم زود رفتم تو ماشین نشستم تا پدرم بیاد و راه بیافتیم. از زمان حرکت من خوابیدم تقریباً یه سه ساعتی خوابیده بودم که واسه صبحونه ایستادیم ولی من از جام تکون نخوردم و گفتم که میل ندارم و همین جا می خوابم مادر قبول کرد و با پدر به طرف بقیه رفتن هنوز کمی از رفتن پدر و مادرم نگذشته بود که در ماشین باز شد و یکی جلو نشست همینطور که چشام بسته بود گفتم مادر چقدر زود اومدین من حال ندارم بیام اون پسره گنده دماغ به من متلک بگه. اونقدر بلند خندید که از ترس داشتم سکته می کردم. وای خدا پیمان بود! ادامه دارد
|