من ماندم وُ... تنهائي ! رسوب گرفته قلم كالم انباري ازقافيه كنارش تمرگيده براي نوشتن شعري ، هنوزنبض اش گيردارد اوزان انديشه اش متورم ، درحال انفجار تاغزلهاي بي معنا به هر سوپرتاب شوند درساحل زانوبه سينه ! انتظار شايدتلاطم كويرشعري به ساحل آورد موج ميغُرد شاعردراندوه قايق درگِل مانده ، سربه گريبان ، فرسودهبغض ميكند وثانيه هاي اميدروبه تاريكي برعمق رگهايش تازيانه ميزند وبادنرم نرمك درتابوت ماسه ها مدفونش ميسازد ملحفه اي ازپرسفيدزيربالين ماه پهن تاتيره گي شب را افزون كند وقلمي كه غرق ميشوددرمنتهي اليه خودش بادلشوره هاي متعفن وتكراري ديگربردفتر بي نقش ونگار تزيين ميكنم تسليتي بر نانوشته هايش ، باشاخه گلي پژمرده بازميگردم ! بي هيچ شعروترانه اي ديگربراي سرودن قلمي نيست اكنون من ماندم وُ سايه ي تنهائي ! s@rv
|