یادبودهای دلمیادبودهای دلم را با جوهر دلتنگی در پهن دشت صفحه های سپید جا گذاشتم شاید به امیدی که چشمهایتان دیگر رنگ رخ زرد پاییز را نبیند . چشمهایی که در مشرق باورهایتان هیچ گاه طلوع نکرد . چقدر هر روزتان تکرار دیروز شد برای فردا و چه شادمانه انتظار فردا را در انشای افکارتان برای هم می خواندید . و امروز حسرت دیروز را می خوری و با ضربه های خاطراتت چه ناباورانه لحظه ها را در حیات سکوت خود سپری می کنی ! کاش دیروزی نبود تا امروزها تکرار شوند و شبانگاهان در تاریکی ، به فردایی چشم بدوزی که هیچ وقت نخواهد آمد . مهربانی را در فصل سبز بهار به هم آموختید و دستانتان همراه نسیم آرامش به هم قفل شد تا راه نرفته را تا انتهای فصل زمستان پایانی خوش باشد . انتظار را در چشمهایتان معنا کردید و شاخه سبز وفاداری را به هم هدیه دادید و در هم تنیدید . قلب ها هرگز از تپش نیفتاد و چون ایمان به باورهایتان داشتید کلبه آرامشی ساختید که درونش از ضربانی است که پژواکش در آن پیچیده است . نگاه امیدوارانه را در آبان امید پیوند دادید و از هر فصلی ، آهنگی در مصراع روحتان نواختید تا شاعرانه مثنوی های گفته و ناگفته را به روی قلبتان بگشاید و خاطره ای از ورق های روزگار را همچنان کهربایی نگه دارد . " نیره "
|