شبهای تنهایی(داستان کوتاه)قسمت اول رویای کودکیم را در دستان چروک خورده مادر بزرگم جستجو میکنم و میبینم هنوز هم اون گوشه و کنار دلبستگیهایم به من لبخند میزند از پشت پنجره به چشمان آسمان نگاه می کنم و میبینم که چطور به من دهن کجی میکند. پاشو برو بخواب آخه چرا اینهمه شب زنده داری برو نمی خوام قیافه تو ببینم راست میگه اونم از دیدن هر روز من به ستوه اومده آخه خسته شدم چقدر به من زل میزنی دنبال چی می گردی اون چیزی که دنبالشی تو وجود من پیدا نمی کنی برو بخواب دختر خوبی باش و دیگه اینقدر منو نگاه نکنو اشک منو در نیار پاشو برو. خدایا چقدر دل نازک شدم حتی از بی مهری شب هم اشک به چشام میاد از جام بلند شدم در اتاقمو باز کردم همه خواب بودن آهسته رفتم تو حیاط نسیم خنک بهاری به صورتم خورد یاد اون روزی افتادم که مادربزرگم بود لب حوض می نشستم و او با دقت موهامو می بافت اونقدر با احتیاط این کارو می کرد که انگار می ترسید یه تار از موهام بیفته زمین و من سرمست از شادی و آرامش دلم می خواست ساعتها موهامو نوازش بده آخه چشام سنگین می شد احساس آرامش می کردم یادش بخیر... رفتم لب حوض نشستم به ماه که تمام زیبائیش رو یکجا به آغوش آب داده بود نگاه کردم سرمو جلو بردم دلم می خواست ماه هم منو بغل کنه سرمو بزارم رو شونش ولی او اینکارو نکرد سرشو از من برگردوند خدایا باز این اشکای لعنتی دست از سر من بر نمی دارن دیگه از دستشون خسته شدم می خوام بخندم فقط خنده ولی چرا نمی شه . هوا داشت روشن می شد بلند شدم و رفتم تو اتاقم تا مامانم متوجه نشده بخوابم که صبح غرغر نکنه باز هم تو بیداری دختر مگه تو خواب نداری مریض میشی مثل همیشه پلکام سنگینی می کرد رو تختم دراز کشیدم و زود خوابم برد ... امروز باید یه روز خوب رو شروع کنم باید واسه خودم کاری کنم تا از این وضعیت بیرون بیام آهنگ مورد علاقه ام رو گذاشتم و با خودم فکر کردم باید از خونه برم بیرون یه گشتی بزنم یه کمی هم خرید کنم یک سالی که از تموم شدن درسم گذشته بود خیلی تنها شده بودم رفتم جلو آیینه که موهامو یه کم درست کنم ویه کمی هم آرایش کنم وقتی به چشام نگاه کردم باز هم غم داشت مثل همیشه پر اشک بود البته این طبیعت چشام بود واسه همین همه می گفتن چشمای معصومی دارم ،زود از جلو آیینه اومدم کنارمی خواستم امروز شاد باشم لباس پوشیدم و راه افتادم با خودم فکر کردم خوب اول کجا برم همین طور که داشتم میرفتم یک دفعه متوجه شدم وسط پارکم کمی روی نیمکت روبروی بچه ها نشستم که بازی می کردند لبخندی به لبام اومد خوشحال شدم از خنده های شادمانه بچه ها ،بلند شدم و تاکسی گرفتم و رفتم مرکز شهر واسه خرید یه کم خرت و پرت خریدم و برگشتم توی راه داشتم فکر می کردم که چطور شد من تنها واسه خرید اومدم تا حالا یادم نمی اومد تنهائی خرید رفته باشم چون احساس بدی داشتم ولی اون روز رفته بودم حتی تنهائی پارک رفته بودم راستش خوشحال شدم کلید رو توی در می چرخوندم که صدائی از پشت سرم گفت :سلام خانم آهسته سرمو بر گردوندم دیدم آقایی که تا به حال ندیده بودمش روبروم ایستاده و لبخند می زنه و مستقیم به من زل زده بود خجالت کشیدم و سرمو پایین انداختم گفتم:بله بفرمائید خیلی با احتیاط حرف می زد انگار می ترسید کلمات تو دهنش بشکنه گفت: من تازه به این محل اومدم اگه ممکنه شماره یک آژانس رو به من بدید گفتم باشه صبر کنید من اشتراک خودمونو واستون بیارم چون ما زیاد از آژانس استفاده نمی کردیم واسه همین حفظ نبودم درو باز کردم رفتم تو خونه از مادرم کارت اشتراک رو گرفتم و بهش دادم اونم تشکر کرد و رفت... وقتی چیزهایی را که خریده بودم رو به مامانم نشون دادم دیدم هیچ چیز واسه خودم نخریدم یه روسری واسه خواهرم یه اسباب بازی واسه بچه اش با یه مقدار گل سر و یه انگشتر عقیق واسه مامانم همیشه اینکار منو راضی می کرد .
|