راهی با پایانباز هم امشب پرسه میزنم در راه آینده. . . این بار تصویر مبهم تری از قبل روبه رویم میبینم. . . این بار دستم به نخ بادبادک آرزوها به سختی میرسد. . . این بار انگاری کسی نیست من را از اینجا بلند کند و با خود به سرزمین آرزوها ببرد. . . راستی!اینجا فقط باید روبه رویت را را نگاه کنی. . . اینجا پشت سری نیست که بشود گاهی نگاهش کرد. . . اینجا حتی اگر نخ بادبادک را هم بگیری،فقط بالا و پایین میرود. . . نه به پشت سر. . . و نه به جلو. . . باید امید نداشت! . . .به بادبادک باید خود،بالا برویم. . . باید خود به جلو برویم. . . باید راه برویم. . . گاهی هم بدویم! آنوقت دیگر بادبادک ها هستند که به دنبالمان می آیند. . . . . .پشت سر؛دنیای بچگی؛نگاه کردنی که نیست. . . اما میشود که مرور کرد وبه خاطر آورد. . . پشت سر گاه لبخند آفرین. . . وگاه غم انگیز است. . . پشت سر حسرت است. . . و حسرت یک مانع! مانعی برای پیمودن. . . مانعی که هرگز فراموش نمیشود. . . اما برداشته میشود. . . مانع را بردار. . .! تو راه میروی. . . آینده همچنان مبهم است. . . میدوی. . .! رشد میکنی اما!مشکلات هم با تو رشد میکنند. . . انگیزه ات برای رفتن کم. . .اما مشکلات همچنان زیادتر میشوند. . . انگیزه ات برای رفتن کم میشود در حالی که آینده همچنان تیرگی و ابهام خود را حفظ کرده است. . .! با این همه. . . باز میروی. . . روزنه ای ضعیف روبه رویت میبینی. . . کسی جلو می آید. . .کلیدی به تو میدهد. . . کمی جلو تر دری است. . . در را باز میکنی. . . اتاقی میبینی که مانند قفس راه خروج و پریدن ندارد. . . در اتاق چندین اسکناس میبینی. . . اسکناس ها جوانی فروخته شده ی کسانی است که برای هدف خود و به امید رهایی به اینجا آمده بودند. . . کسانی که به ناچار فروختند زندگی خود را. . . آنها برای هدفشان آمده بودند نه برای اتاقی که در آن جوانیشان را به حراج بگذارند و اسکناس بگیرند. . . آنان زندگی کرده بودند اما جوانی هرگز. . . رشد نکردند. . .زنده ماندند اما تا همیشه پژمرده. . . آنان به ناچار به اتاقی تاریک برای کسب در آمد بسنده کرده بودند. . . تو هم به ناچار میفروشی. . . رویا هایت را. . . جوانیت را. . . همه چیزت را. . . .
|