افسانه مه آلود هاکو و پرشا نگاره چهل و چهارم نگاره چهل و سوم خوابگاه دخترانه کاش نبودی هیچوقت/ کاش... راهروهای عمومی نسبتا کثیف /خصوصا تو سرماتو برفی که گاهی تا زانو توش فرو میرفت / با هم دانشگاهی هایی که حالا گرشارو به سنگ صبوری تبذیل کرده بودند تا از کزده ها و شده های اجباری زندگیشون پلی بزنن به آینده خیالی که تو ئذهنشون ساخته بودند / سرویس بهداشتی که نه مناسب حال دختران /بلکه مناسب هیج موجودی نبود و برای همه دخترها بیماریهای عجیبی رو آورد و به یادگار کذاشت / جایی که فقط تخت خواب طبقه ایش مال تو بود /عمومی /همه چیز / تعدادی دختر جوان /که حالا از طراوت و امید روزهای اول حضورشون در دانشگاه چیز زیادی رو نمیشد در صورتهاشون دید /با تمام توان تلاش میکردند که دنیایی رو بسازند در آیندشون /که در اون دنیا دیگه نه نیازی به کسی دارند /نه چیزی/ که بخواد ایده آل هاشون رو تحت کنترل بگیره / در فکر هر کدوم دنیای زیبا وعجیبی شکل گرفته بود که اگر میشد به تصویر کشیدش /شاید هر کدوم بهشتی بودکه اونها در ذهنهای پر عاطفشون ساحته بودند/سرشار از آینده هایی که معمولا هر بانویی /خصوصا در اون سن /آرزوی داشتنش رو داره و البته هر بانویی با تصویرهای ذهنی خودش /دنیای هر کدوم تشکیل شده بود از تختی که باید فضای محدود اونروبا تمام داشته هاشون به اشتراک میذاشتن/آویزهای کنار تختها که پر بود از گلسرو جورابو .../چیزهایی که این روزها تمام دلخوشی اونها رو تشگیل میداد/آرزوها و رویاهاشون رو میشد روی دیواره های کوتاهو کوچک کنار تختهاشون دید/دیوارهای کوتاهی که گاهی تبدیل به آسیب پذبر ترین دیوارهای آفرینش میشدند/تخت پرشا یکی از بالاترین تختهای طبقه ای خوابگاه بود/انگار ذاتا بالا نشین آفریده شده بود این دختر زیبا و خاص/که کمتر کسی /و حتی گاهی خودش هم از افکارو احساسش به شفافیت /سر در نمی آورد/دیواری نبود کنار تخت پرشا /به جاش /تمام دیواره وجودش سرشا بود از فرشاد و تصویر از خود گذشتگی های پرشا برای عشقی که در لبه های نگاتیو زندگی دو نفرشون /دنیایی از خواسته های معصومانه پرشا نقش بسته بود / خونه ای که فقط در روح و جسم و ذهن باکره پرشا قابل تصویر سازی بود /با روح بلندی که حتی با دونستن بخشی از ایرادهای وحشتناک فرشاد /به امید اینکه با داشته هاش بتونه نداشته های فرشادو جبران کنه زندگی میکرد /در تختی که کهکشانی از افکار عظیم و زیبای پرشا رو برای آینده /یدک میکشید/تازگیها رفتار فرشاد عجیب شده بود / دیگه مثل اوایل به پرشاتوجه نداشت/انگار حواسش نبود به پرشا/فرشاد بعد از گذشت یکسال دوستی مخفیانه با پرشا /درمحیطی مثل شهرکوچکشون/میدونست که با چه موجودیت آسیب پذیری روبروه/دیگه تو نگاهش اون حس عجبی که چشمهاشو وادار به برق زدن میکرد وقتی پرشا رو میدید/دیده نمیشد/چیزهایی که اوایل ستایش کردنی بود براش /خالا به ارائه وظایفی ازطرف پرشا تبدیل شده بود / مثالهایی میزد در مقابل پرشا که دیگه نشونی از بی تجربگیش در ارتباطش با یک خانم نداشت/ گویا خیلی بیشتر از اونی که تجربه باید میداشت پیدا کرده بود در زینه ارتباطات .../پرشا اجساس میکرد اینها رو /تمام وقت تلاشش این بود که این موضوعات رو حتی از خودش مخفی کنه / برای خودش وخانواده و حتی تمام کسانی که فرشادو میشناختند /شخصیتی از فرشاد تصویر میکرد که فکر میکرد با از خود گذشتگی هاش میتونه شریک آینده زندگیشو بهش تبدیل کنه/تازگیها فرشاد خیلی رفتارش نسبت به پرشا عوض شده بود/حتی نسبت به کوچکترین اشتباهاتش/خیلی با خشونت بهش نگاه میکرد و بارها تقریبا به نیت زدن پرشا به سمتش میرفت/از اون بدتر اینکه/نظرش نسبت به یکی از دوستان پرشا/حدیثه/که تقریبا محرم خونه و خانواده پرشا بود خیلی مثبت شده بود/حدیثه کسی بود که از اول فرشاد با اخلاقیاتو رفتارش مشکل داشت و خصوصا با بودنش در کنار پرشا به عنوان دوستی که اینقدر محرمه/ و حالا.../چیز دیگه ای هم ذهن پرشا رو مدام مشغول میکرد/فرشاد کلا آدم بدبینی بود نسبت به ارتباطات بی منظور پرشا/حتی با کسایی که محرمش بودند/ معمولا به شدت و با تمام قوا اعتراضشو نسبت به حتی نوع خندیدن پرشا اعلام میکرد و حالا...
|