شعرناب

افسانه مه آلود هاکو و پرشا نگاره سی و دوم


نگاره سی و دوم
کلبه پیرمرد غسال
کشته هایی که روی هم پشته شده بودند / پیرمردی با دستهای بزرگ که به راحتی هر جسدی رو با یک دست به سمت سکوی پرواز به دنیاهای دیگه هدایت میکرد / برای به تن کردن آخرین لباسش /حتی توی خونش هم سوز وحشتناکی بود /نه از سرمای بیرون/این سرمای حضور اون بود / متل فرشته های مرگ که روی سر سربازای در حال جنگ تو میدون جنگ پرواز میکنن و وقتی تصمیم به بردن یکی از جنگجوها میگیرن اطراف اون جنگحو ناگهان به شدت سرد میشه / به هیچکس نگاه مستقیم نمیکرد / به ارومی بدن با ارزش ملکه رو روی زمین قرار دادیم / با خشم به سربازها
اشارع کرد که ملکه رو روی سکو بگذاریم/ انگار خیلی عجله داشت برای اینکه ..../ترسی که بجز چشمهای سربازهام حتی تو نگاه من هم موج میزد رو /هنوز ندیده بود انگار/به سمت ملکه قدم برداشت با نهایت احترامی که اصلا ازش ندیده بود سالها پیش که ب کلبش اومدم/چشمانی کاملا سفید رنگ داشت / بدون حدقه / کنار ملکه ایستاده بود و به پارچه ای که روی جسدش انداخته شده بود خیره بود / پرچم ما /پرچمی که بارها وبارها در جنگهایی با ملکه دره نای و مزدورهاش به خون کشیده شده بود / حالا ملکه ما .../ دستش رو به سمت ملکه برد / انگار جسارت کنار زدن پرجم رو نداشته باشه تو همون حالت ایستاد / تازه متوجه گرمای شدید داخل کلبه شدم / نوری که از سقف کلبه/ازجای نامعلومی شروع به زیاد شدن کرده بود / نوری سید که با اشعه های ارغوانی همراه میشد / کم کم صداهای نامفهومی از کلبه میومد /انگار تعداد زیادی آدم یا شاید موجودات دیگه وارد کلبه میشدند که هم دیده نمیشدند و هم کلامشون برام قابل فهم نبود / سربازهام ترسیده بودند / و من .../نفسم تو سینم حبس شده بود / و باور نمیکردم این حالمو .../ مرد پیر به آرامی و در اوج احترام /انگار که ملکه روبروش ایستاده زانو زد / سرش رو رو به زمین گرفت / صداهای موجوداتی که دیده نمیشدند اینقدر زیاد شده بود که تقریبا هیچ صدای دیگه ای رو نمیشد شنید /حالا به آرومی گویا چهار دست پارجه رو از روی ملکه کنار میزدند/ پرچم بزرگ سرزمینم از روی بانویی که حاضر بودم جونمو براش بدم کنار رفت / خونی که سرتا پای وجود ملکه روفرا گرفته بود / شبیه به گردوغباری از طلا به آرومی بخار میشد واز روی زره ایشون به سمت نور عجیب و زیبای بالای کلبه میرفت / نور سفید ویاغوتی رنگی که حالا بینهایت زیبا شده بود و دور تا دور سکویی که ملکه روی او /دراوج شکوه خوابیده بود رو طوری احاطه کرده بود که انگار سپری از فولاده و هیچ موجودی نخواهد توانست که از اون عبور کنه / شرم میکنمکه بگم / ملکه از همیشه زیباتر بود تو این نور / صداها زیادو زیادتر میشد و به اون صدای میدان نبرد اضافه شد / پیرمرد هیچ حرکتی نمیکرد / انگار سالاست روحش از بدنش جدا شده و با سحرسرخ افسونگران ابدی به مجسم ای برای تقدیس ملکه تبدیل شده باشه / ناگهان صداها به صدایی تبدبل شد که انگار سوتی توی کلاه خودم پیچید/ فورا با تقلا کلاه رو ازسرم در آوردم و لی .../صداها رفته بودند و صدایی که مثل سیخ گداخته ای از وسط فرق سرم رد میشه توی جمجممم طنین می انداخت / انگار اطرافم از نور خالی شده باشه و فقط نور سفق وجود داشته باشه/همه جا بدون تردید کاملا تاریک بود وفقط نوری که از سقف میومد ملکه رو احاطه کرده بود / یکدفعه خود ملکه به شکل اشباح ازداخل نور پدیدار شد و به آرومی کنار کالبد بیجانش قرار گرفت / کنار سکو / بالای سرپیرمرد / جسد روی سکو بود / سربازها در تاریکی مطلق زانو زده بودند و همه ما ازدیدن این چیزها در حال نیمه مرده قرار داشتیم / شبح ملکه دستش رو با بزرگواری تمام بر سر پیرمرد کشید / انگار پیرمرد دوباره زنده شد / به آرومی و با تقدیم احترام بدون اینکه سرشو بلند عقب عقب تو تاریکی فرو رفت / شبح با وقار تمام خودش رو روی جسد ملکه قرار داد و .../باورم نمیشد/نه دیگه از خون و زخمهای ملکه/ خصوصا زخم نیزه ای که قرار بودبه شاه بانو ملکه پرشا آسیب بزنه خبری بود / و نه از هیچ جای آسیب دیگه ای/ در عین ناباوری /ملکه هارتا چشمهای زیبا و با ابهتش رو باز کرد/ به آرومی بلند شد / اینقدر رفیع به نظر می اومد که در حالی که زانو زده بودم ایشون رو نمیدیدم/جرات اینکه سرمو بلند کنم رو نداشتم / دست ایشون شونه منو نوازش کرد / تنها چیزی که بیاد میارم این بود / در اون لحظه حاضر بودم که جونم روفدای ایشون کنم ...


1