افسانه مه آلود هاکو و پرشا نگاره بیست و هشتم نگاره بیست و هشتم سرزمین موجودات فولادین در فرمان ساروو صدای به هم خوردن فولاد آبدیده در لشگری که انتها نداشت/این امیدو در قلبم زنده میکرد/ که با بودن این سربازان /کمتر /انسانی/ در این جنگ نابرابر از بین میره/به فرمانده ساروو نگاه کردم که با تمام عظمتش در مقابلم زانو زده بود / فرمانده لشگرموجودات فولادین /کنار هم/ لشگری بینایت/ سربازانی که تمام تنشون صیقل داده شده بود در آتش/ تا /برنده وبرق آسا ترین ضربه ها رو /در حین اینکه تحمل میکنن ولی /هیچ آسیبی نبینند / از نک انگشت تا فرق سر/فولاد آبدیده/ بدون هیچ منفذی برای حتی گرفتن هوا / این یعنی موجوداتی که توی اون محفظه هستند /حتی نیازی به هوا هم ندارند / غذا ؟ /آب ؟/تنها چیزی که از یک آدم زنده میشد در این پاره های فولاد پیداکرد/شیا نورانی سرخ رنگی بود که انگار به جای چشم ازش استفاده میکردند / باناباوری میدیدی که هیچ حرکتی ازشون سر نمیزنه انگار تا اراده فرمانروای پوشیدهاز پولادشون اراده نکنه/ساروو/مردی که در نبرد قبلی با ملکه سرما /همسر ودو دختر دوقلوش رو از دست داده بود / دختران مو طلاییش و همسری که به زیبایی خورشید بود و در وفاداری به ساروو /تا اونجا که در توانش بود /با مزدوران ملکه دره نای جنگیده بود و در نهایت تنها چیزی که ازاونها برای فرمانه پولادین مانده بود/پوست سر دور تا دور بریده شده هر سه اونها بود که بعد از موم اندود کردن فرمانده / اون رو عاشقاه و در هر شرایطی به همراه خودش داشت/در توبره کوچکی درکنار پهلوش /که از جونش هم بیشتر /از اون توبره محافظت میکرد/با این فکرها /بدون اینکه بدونم /قطره های اشک از روی گونه هام سرازیر شد و چند تایی از اونها/روی دستان فرمانده افتاد / که جلوی من زانو زده بود/به آرومی سرش رو تا زانوی من بالا آوزد و با تمام وجود با نگا ه به زانو بند فولادی من کرد و گفت : شه بانوی من/امروز به این اشکها سوگند میخورم /که اینبار تاوان و قیمت دلیل جاری شدن این گوهر ها رو خواهد داد / نمیتونستم به این مردکه تنها دلیل زنده بودنش ملکه سرما بود /در این شرایط بیشتر نگاه کنم / بعد از اینکه قدمی از کنارش گذشتم / بهش امر به ایستادم کردم /میدونست باران اشکها از کجا و به چه دلیل بر دستانش باریده / پشت به پشت من از زمین بلند شد و وقتی که سوگندش رو به وفاداری به من با صدای مبهمی که از ارتش هولناکش به گوش میرسد پیوند میزد / من بر شباک سوار بودم /صدای زیبای بالهای خشن و قدرتمند شباک من با ازدحام فریادهای یکپارچه ارتش فولادین در هم آمیخته بود در گوشهام /به سوی آفتابی که بر فراز اردوگاه ارتش بزرگ من در حال طلوع کردن بود / و با شادمانی از اینکه یکی دیگه از متحدانم رو به این نبرد متصل کرده بودم / در پرواز بودیم با شباک / به سردی و فصل سرما نزدیک میشدیم به آرامی و معنی این جمله این بود که تا زمان نبرد بزرگ چیزی نمونده بود /برای من زمانی باقی نمونده بود تا برای این نبرد آماده بشم با لشگری از متحدانم / ودر این سوز عجیب که بوی تن ملکه دره نای رو به مشامم هدیه میکرد / چیزی جزبریده های خون سربازانی که قرار بود برای این هدف بزرگ از بین برند رو حس نمیکردم/ حالا تقریبا هوا تاریک بود و من با تمام وجود به سمت تقدیرم در این سرزمین عجیب پیش میرفتم /من/دختری از ...
|