گاهی شعر می گفت درود دوستان عزیز گاهی شعر می گفت ، بقدری که خسته می شدم با صورتی اَخمو و لج کرده میگفتم بس است. از او، این اعتیاد لاکردار را به ارث بردم هر چه را که داشت در من جا گذاشت جزء چمدانش که برداشت و برد. برای آخرین بار که شعر می خواند با آن لب های سرخِ اناری بغض گلویم را گرفته بود ، اینبار دلم نمیخواست بگویم بس است خودش هم می دانست ، اما از سر قضا اینبار او گفت تمام است دیگر باید برود. با گلویی پر از بغض و حرف نگفته همراه یک کاسه آب و یک قرآن برای بدرقه اش و او در یک دست چمدان و در دست دیگرش یک کتاب شعر از شاملو ، همان طور او دور می شد و من برایش شعر می خواندم. حال این روزها من با خاطرات سَر می کنم ، آنچنان که اگر یک روز شعر نخوانم خماری می گیرم و تب و لرز شدید ، اعتیاد من به شعر بواسطه او رقم خورد آنقدر که دست بردار نیست و مانده ام بخواهم تَرک کنم کدام یک را از خود جدا کنم : خاطرات – تو – زندگی – شعر و ... . کم کم دیگه دارند دیوارهای خانه می پوسند ، همچنین خود من دیگر شاملو نمی خوانم خودم دست بکار شده ام بقول شهریار : پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند / بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند. " سجاد ربانی "
|