شعرناب

افسانه مه آلود هاکو و پرشا نگاره های هجده و نوزدهم


نگاره هجدهم
ناخدا حرزاک
پهلو میگرفتن آروم آروم کشتیهای با عظمتی که واقعا معلوم نبود سرنشیناش ارواحن یا آدیمیزاد یا حتی موجودات دیگه /نوک بادبانهای هراس آوری که مثل کشتی ارواح کرده بودشون رو تو نور طلوع آفتاب نمیشد تشخیص داد / بین اونها یک کشتی بودکه علی رغم آسیب دیدگی بیشتر ابهت و عظمت عجیبی داشت /روی عرشه اون مردی با چشمهای آبی وقامتی برافراشته تر از بادبانهای کشتی هایی که تحت فرمانش بودند و انتهای صف عظیمشون نامشخص بود / ایستاده بود و به اسکله نیمه خراب چشم دوخته بود / کنار ساحل شاه بانو ملکه پرشا با لشگر عظیمی از آدمیزاده ها وموجوداتی که بخشی از اونها رو اشباح تشکیل داده بودند برای استقبل از ناخدا حرزاک/فرمانروای دریاها ایستاده بودند / تا مقدم اون و لشگریان دریانوردش رو که برای نبرد با متحدین ملکه دره نای به کمک شاه بانو آمده بودند رو خوش آمد بگند /بادی گرمو آزار دهنده با شرجی خیلی شدید صورتها رو نوازش میکرد / صدای امواج توسکوت کناره گرفتن کشتی های ناخدا حرزاک مثل صدای ناخن کشیدن مرده ها به تابوت بود /شاه بانو با نگاه همیشگی که داشت /سرشار از قدرت و پیروزمندانه ولی مثل همیشه باوقارو مهربان/ آفتاب داشت میرفت و دریا رو به تاریکی گذاشته بود که ناخدا پا به ساحل گذاشت /چکم های چرمی که انگار از پوست فیل ساخته شده باشند روی شن ساحل طوری جا می انداخت که گویی موجودی سحر انگیز روی زمین راه میرفت / شه بانو گویا قرار نبود از اسب بالدارش پیاده بشه و شباک /اژدهای ایشون هم با غرشهای وحشتناکی که زمین رو میلرزوند حتی به ناخدا هم گوشزد میکرد که نگهبانی دلهره آور /با تمام وجود در خدمت و جانباخته شاه بانو ملکه پرشاست / گارد ملکه راه رو برای ناخدا باز کردند و بعد از اینکه به ملکه نزدیک شد فورا راه رو از پشت به ایشون بستند /حتی یکنفر از لشگر دریانوردان با ناخدا پیاده نشد / و تمام لبه ساحل با گارد مخصوص شاه بانو گرفته شده بود / ناخدا به اسب رسید و بدون اینک به ملکه نگاه کنه زانو زد/ اسب بالدار ملکه با پای عضله ای راستش کمی از شن ساحل رو کنار زد و در همین حال ملکه به آرامی زین اسب رو گرفتو پای بر زمین مرطوب ساحل گذاشت/آرامش ایشون حتی در وحشتناکترین زمان جنگ /گاهی همه رومیترسوند / انگار که هزاران سال در جنگهای ماورایی و زمینی با پیروزی شرکت کرده باشه / همینطور که به ساحل و کشتیهای ناخدا نگاه میکرد گفت : لطفا بلند شید ناخدا .../ افتخار میکنم که در یک صف همراه شماو لشگریان گرانقدرتون بر علیه متحدان،دژخیمان و مزدوران ملکه دره نای بجنگم /ناخدا با ابهتی عجیب از جا بلند وبدون اینکه به ملکه خیره بشه با نیمنگاه گفت : شاه بانو ملکه پرشا جان من وسربازانم فدای شما /ملکه بدون پاسخ و با ادب تمام اسبش رو به گاردش سپرد وشباک با اون هیبت ترسناک نعره کشان با بالهایی که هر لحظه به رنگی در می اومد وانگار از حرارت وجودش قرار بود دریا خشک بشه در کنار ملکه آروم گرفت و به رسم اطاعت سرش رو که گویی با فلسهای فولادین پوشیده شده بود بر زمین ساحل گذاشت تا شاه بانو سوار مرکبش بشه/همه کسانی در ساحل بودند زانو زدند /ملکه برشباک سوار شد و خطاب به ناخدا گفت / ناخدا به شما افتخار میکنم / ناخدا بدون هیچ عکس العملی زانو زده و سربه زیر /حرکتی نکرد حالا شباک در آسمانها به سمت دره نای میرفت و افراد بیشمار ناخدا درحالی که زیر فشار چشمان قدرتمند فرمانده بزرگشون بودند /از کشتی هایی که تا چشم کار میکرد زیاد بود/به ساحل میامدند تا با خیل عظیمشون تمام ساحل رو به اردوگاه نظامی تبدیل کنند / آفتاب کاملا به خواب رفته بود و همسرش داشت از جهت مخالف بیرون میومد
نگاره نوزدهم
دانشگاه آزاد
خیلی وقت بود که زیر نظر داشتمش/ خیلی با وقاربود/خب من ازاول با زنها مشکل داشتم / شاید به این خاطر که اصلا درکشون نمیکردم / نمیدونم مشکل از من بودیا....؟/انصافا خیلی زیبا بود / هزار بار تو سلف دانشگاه رفتم تانزدیکش ولی.../فقط میدونم که خواستگارهاش اینقدری بودن که ..../و من .../بارها اومدن و رفتنشو با بغض و حسرت نگاه میکردم / دلم برای خودم کباب میشد /به سقف بلند سالن غذا خوری خیره مونده بودم / به خدا گفتم : خدایا نمیشه یعنی .../میدونم من کوچکترم از این حرفها .../ولی خب دوستش دارم .../احساس کردم از کنارم رد شد /سرموبرگردوندمو دیدم با همون لبخند ملیحش داره میره / نمیدونم چه حسی بود /هرچی بود این قدرتو بهم میداد که دنبالش حرکت کنم / سنگینی نگاهها رو روی خودم طوری احساس میکردم که انگار هزار تن فولاد رو دوشمه / خیلی تو چشم بود / دیده بودم که با چه شرایطی و چه کسایی ازش خواستگاری کرده بودند / با ماشینها و .....پدرهایی که برای پسرهاشون/ به پلک به هم زدنی /دنیا رو زیر پاهاشون میریختن / داشت میرفت و من پشت سرش بودم /انگار حس کرده باشه قدمهاش آرومتر شد/ نور آفتاب که اریب از پنجره های چند رنگ سالن روی ما افتاده بود/ سایه هامون رو خیلی خیال انگیز روز زمین نقاشی میکرد / سایه هامون به هم نزدیکتر بودن تا ما / با رنگی عجیب که با حاشیه نور زیبا و رنگی خورشید هراست میشد / ایستاد / تقریبا به درب سلف رسیده بودیم / داشت به سمتم بر میگشت/داشتم قبض روح میشدم / وقتی کاملا چشمهاشو بهم دوخت /با آرامش زیبا و وحشتناکش گفت : مشکلی پیش اومده جناب...؟/ میدونستم که اسممو و فامیلمو میدونه.../چه احمقانه ؟/آخه چرا باید بدونه ؟/مگه من کیم ؟ /دوباره با سوالش به خودم اومدم : مشکلی ...؟/سریع تو حرفش پریدم : بابک.../طیاری هستم ../خانوم ..../طیاری هستم.../ کاملا میدونست هول شدم و لبخند بزرگوارانش هم برای همین بود / تقریبا تمام حضار در سالن غذا خوری با حیرت داشتن به این صحنه نگاه میکردن/حتی مسئول هراست سالن / زبونم بند اومده بود /دست سنگینی رو شونم خورد / فرشاد ماکانی / کسی بود که دردسرهای عجیبی برای اینکه هیچ پسری به پرشا نزدیک نشه درست کرده بود/حتی میگفتن همسر سابق پرشا بوده/یا چیزی شبیه این / مزخرف بود/امکان نداره / از این پسرهایی که پول از سرو کولش میباریدو هر روز به شکل مانکنهای ماهواره رنگ و لباساش تغییر میکرد /به لباسو ابروهاش کارای کاری ندارم /و لی انصافا پسر زیبا و خوش تیپی بود / توچشمام خیره شد / انگار بخواد تیکه تیکم کنه / بدون نگاه کردن به پرشا پرسیدمشکلی پیش اومده پرشا ؟ /بعد محکم زد به سینه من که احساس کردم قفسه سینم خورد شد و ریه هام الان پاره شدن / قبل از اینکه مسئول هراست یا من حتی عکس العملی نشون بدیم /پرشا تقریبا خودشو بین ما رسونده بود /از فرشاد کوتاهتر بود /پشت به من و رو به فرشاد/ به آرومی گفت /من مادرت نیستم که وسط اینهمه آدم به اسم کوچیک صدام کنی / اگر فقط یک بار دیگه سرراهم باشی .../هرجایی که باشه.../ ازرو زمین برت میدارم .../ حتی اگر وزنت هزار تن باشه .../این جملاتو همه سالن در عین ناباوری شنیدن /فرشاد مبهوت مونده بود /پرشا به سمتم برگشت /میدونست میخوام چی بگم / سوال کرد : خب ؟/چشهاش دریای محبت بود تو اون لحظه / من عادت به اینکارها نداشتم و لی یهو چشمام پر اشک شد و گفتم : اجازه بدید .../با مادرم .../بیام خواستگاری تون خانوم .../با دستش اشکو از کنار موژه هام گرفت / همونطور که توچشمام خیره بود به آرومی گفت : کاغذ خودکار دارید...آقا؟/ آقا؟/من؟/داشتم دیوونه میشدم /با هول اومدم کاغذ در آرم از توی کیف رو دوشیم /کیف رو زمین پخش شد /مسئول هراست به مارسیده بود / خودکاری از جیبش در آورد وسمت پرشا گرفت / بالهنی عجیبو مهربان به آرومی و با لبخند گفت :الهم صل علی محمد و آل محمد /به آرومی از ما دور شد و پشت به ما خیلی آروم گفت مبارکه انشالله / پرشا با همون لبخند فاتحانه همیشگی شماره ای رو روی کاغذ نوشت و به سمتم گرفتش / شماره پدرمه /لطفا مادرتون با ایشون تماس بگیرند / اینو گفتو آروم بلند شد / لطفاشلوارتون رو بتکونید /...آقا/وقتی گفت آقا و با اون لبخند سحر آمیزش از م دور شد تقریبا داشتم بیهوش میشدم / احساس میکردم کاغذی که دستمه اندازه تمام جونم می ارزه /شماره کسی بود که بعدها قرار بود پدرم باشه ولی....


1