افسانه مه آلود هاکو وپرشا نگاره های سیزده تا هفدهم نگاره سیزدهم از دست رفتن فرمانده ماشیم خوابم؟/نه حتما بیدارم /همه جارو وسط حلقه نور سفیدی میبینم/ که داره تنگ ترمیشه به آرومی / کلاه خوودم با شاخهای پیچ در پیچ روش /چقدر زیباس تو این شرایط عجیب / کنارم /روی زمین / داره به آخرین ثانیه هام نگاه میکنه / فکر کنم پنج تیر تو بدنم رفته به هر حال /یادمه دومیش رو شکستم ولی بعدیا / رون پای راستم و چهار تای دیگه توی سینم / خیلی مشتاق قلبم بودن انگار / دو تیر بالا و پایینش /پلکهام رو میبندم تا مژه هام همدیگرو تو آغوش بگیرند/ برای آخرین بار شاید / حالا چشمهام برعکس بدنم دارن گرم میشن / ساحل /پر از خون اجساد خودی و ناخودی شده / از بوی خون نفرت دارم /مخصوصا وقتی تمام سینه خودم غرقش باشه / زره زیبام که حالا سوراخ سوراخ شده/ به محبت شتکهای خون به پوست بدنم چسبیده /اینبارم حتی از من به گرمی پذیرایی میکنه /سربازهام /تقریبا همه کشته شدند /شمشیر من / آخرین دوست وفادارم /هنوز دستامو ول نمیکنه / تیغه خون آلود هنرمندش /به یاد نقاشی های همسرم میندازه منو / همسرم با تمام رنگهای که زیبایی که بر خود و تابلوهاش مینوازه / انگار نور زیادی داره به سمتم میاد/ پشت پلکهاموگرم کرده / نمیخوام حتی خودمم این حرفها رو بشنوم ولی /نمیتوم چشمهامو باز کنم /بوی نم موجهای دریا که هنوز نعره میکشن چقدر زیباس / این چیه ؟/ کی هستی زیبا ؟/نکنه تو منو میبری ؟/خانمی شبیه به فرشته های اساطیری/ با بالهای طلایی وآتشین و موهایی که به سمت آسمون شعله میکشه / من / ماشیم / به سربازانم نگاه میکنم / برای آخرین بار/جلوی دسته سوارانم / سوار بر اصیل ترین اسب آفرینش /خواهم تاخت / نه... /دیگه نمیتونم /با تمام کوچکیش داره بلندم میکنه / تمام بدنم میلرزه و .../دارم از زمین فاصله میگیرم / پرواز میکنم انگار / به چشمهام نگاه میکنه با لبخندی زیبا و زیبا و زیبا /حالا /من/ اینجا /در اسمون و ماشیم و سربازانش کنارساحل آرمیدن / چه زیبا شده به هم پیوستن خون و آب دریا / مثل نقاشی های همسرم/ از این بالا همه چیز دیدنی تره / فکر کنم الان زنده نیستم / پرشا / شه بانوی بزرگ /منو ببخش نگاره چهاردهم کاش درویش میگفت بهم ... خونه آقا درویش بوی اسفندوکندر میدادو عطر عجیبی هواشو پر کرده بود/ اتاق نیمه تاریکی که با ادعیه روی دیوارها و کتابهای خاص روی میزهای کوتاهو بلند لبریزشده بود/با پرشا که مطلقا به این موضوعات اعتقاد نداشتو به خاطر خوابش اومده بودمشغول نگاه کردن به وسایلو کتابها و...بودیم / با صدای درویش به خودمون اومدیم/یا الله کشیده ای گفت/ با تعجب مرد راست قامتی رو با موهای بلند و شونه کشیده بین درب اتاق دیدم/با لباس سفیدی که پاهاشو نمیشد دید /انگار روی چند سانتیمتری زمین میلغزید/ من خرافاتی نیستم / اما واقعا انگار قدم برنمیداشت/ انصافا جذبه ای داشت که حتی منم که مرد بودم مو به تنم راست شده بود / زیر لب چیزهایی میگفت / به گوشه ای از اتاق رسید که گویی جایگاهش بود / میز کوچیکی که روش چندکتاب بود رو بعد از نشستن/ با وقارعجیبی جلو کشید/ مارو نگاه نمیکرد/آروم پرسید: چرا اومدی؟/گفتم :ما تو خواب ...حرفمو قطع کردو گفت : چرا اومدید خانوم؟/پرشاسرشوبلند کرد /به درویش که انگار اصلا نمیخواست نگاهمون کنه با حرص نگاهی کردو گفت :چرا نگاهم نمیکنی؟/من مونده بودم با این جمله ها/ انگار بین دو نفر بودم که از سالها پیش همدیگرو میشناختن / درویش لبخندی زدو گفت : هاکو.... خوبن ایشون ؟ /پرشا که انگار اصلا جانخورده باشه از این اسم عجیب / خیره به درویش نگاه کرد/بعد به ارومی گفت :شما به قولت عمل نکردی/میشناسیدش / به من نگاهی ازسر تقصیرکاری کردو دوباره رو به درویش گفت : به قولت عمل نکردی که.../ درویش سرشو بلند کرد / نگاهی عاقل اندر صفیح کردو گفت : چند وقته میشناسیش؟/پرشا که که انگار از چیزی دفاع میکرد با تشر گفت : بیشتراز تو مرد خدا /هزاران سال .../بیشتراز تو که .../بلند شد / درویش هم / منم که مثل مسخ شده ها نگاه میکردم بلند شدم ودنبال پرشا راه افتادم / دستای درویش راهو بست به پرشا /و کاغذی رو به سمتش برد / پرشا ایستاد نگاهی به دست درویش کرد کاغذو گرفت و گفت : همین ؟ /منتظراین بوده یعنی؟/بعد راهشو توهین آمیز ادامه داد / اومدم از درب برم بیرون که درویش دستمو گرفتو گفت : مرد جوون / به چشمام خیره شد / انگار چیزی رو که میخواست بگه قورت داد /همونطور خیره گفت : مراقب باش .../ در پناه خدا .../ تقریبا با ترس از درب بیرون اومدم / نگاه سنگین درویش روم سنگینی میکرد / از پیچ راه پله که پیچیدم /پرشا اونجا بود / نمیدونم چرا/ ولی برای آخرین بار احساس امنیت کردم در کنارش / شاید درویش میدونست / کاش میگفت بهم .../ گاش درویش... نگاره پانزدهم کاخ ملکه دره نای زانو زده بود / در مقابل ملکه زیبا و با شکوه دره نای / این پرشا بود / از شهر تهران /محله آریا شهر / فلکه دوم / کوچه ..... / حالا / اینجا / در شهر اساطیری دره نای/پوشیده از زره و کلاه خوود/ روبروی بانوی با ابهتی زانو زده بود و برای آزادی مردی که از تمام و جود برای داشتنش فریادها داشت /شمشیر خونینش از خون کثیف دژخیمان آینده خوار رو روی زمین گذاشته بود / با چشمهای زیبا و مغرورش زمین رو نگاه میکرد / شرافتش رو که با شمشیرش تقدیم ملکه کرده بود برای هاکو / از مژه های بلندش قطره های اشکی که از ذوق دیدن هاکو روی سنگفرش تالار قصر یخ زده ملکه میریخت رو مثل بکارت روحش/ به مردی تقدیم میکرد که میدونست هزاران ساله متعلق به اونه / برای آزادی هاکو همه چیزو میدم / همه چیز / چشمهاشو بست / فقط به سکوتی گوش کرد که با صدای ملکه دره نای شکسته شد / برای یک مرد ؟/مردی که مال دنیای تو نیست / تو / زیباترین بانویی هستی که من دیدم /ای دختر زیبای زیبای زیبای آدمیزاد مبارز / صدای ملکه دره نای مثل صدای تیغ شمشیرهای باستانی به ستونهای تالار خورد و در جان خسته و از خود گذشته پرشا فرو رفت / من میدونم که تو متعلق به دنیای ما نیستی / تو / خواب میبینی / اینرو میدونی ؟ /نمیخواست به ملکه نگاه کنه / نمیخواست بگه حاضره برای داشتن مردی که صدها سال منتظر اومدن پرشا بوده /تمام پرشا رو فدا کنه / ملکه باز گفت : من دنیای تورو دیدم و هزاران هزاربار مردان و زنان رو به تسخیر شکوهم در آوردم / حالا از 1207 سال آینده... / یک بانو... / دختری زیبا... /بغیر از این مرد بی ارزش ..../برای چه درخواستی اینجایی ؟ /پرشا /اشک میریخت / هاکو مرد اون بود / ملکه از صدها سال پیش اینرو میدونست /دو زن / از دو زمان مختلف و موازی / روبروی هم / برای داشتن مردی که متعلق به جسم و روح یکی بود / پرشا که تمامش رو برای داشتن هاکو میداد و ملکه دره نای که..... / من میدونم که از خواب بیدار میشی و من /سرزمین دره نای / زنان و فرزندانش / تمام اتفاقات رو برای آب تعریف میکنی /تا این کابوس رو از یادت ببره / اونوقت به یاد این خواهی افتاد که آیا یک مرد / زنان و بچه هایی که حتی نمیدونی واقعی هستندیا نه و تمام این اتفاقات /ارزش داره که در این کابوس زندگی کنی ؟ / ملکه با گفتن این جمله ها بلند شد /انگار تصمیم نهاییش رو گرفته بود/با نگاهی که معلوم نبود چه حسی توشه به شه بانو ملکه پرشا خیره موند / به هر حال تا اینجا اومده بود پرشا /دیگه براش فرقی نمیکرد /که حتی جونش رو برای خواستش/برای داشتش/برای مردش فدا کنه/ زمین لرزش لطیف و عجیبی کرد / پرشا میلرزید / بلند شد / سرش روبلند کرد / وای / این زن زیبا نبود یک رویا بود / در مقابلش زنی رو میدید پرشا /که اززیبایی و شکوه هیچ چیزی کم نداشت / شکوه مطلق / این بود واقعیت ملکه سرما/چشمهای درشت و زیبای پرشا /حالا اشکهاش رو به سراشیبی جذاب صورتش هدایت میکرد /ملکه دره نای که گویا از این شرایط هم درد میکشید و هم لذت میبرد با صدای عجیبش گفت : نام با ابهتت رو بهم بگو /حالا زیبایی پرشا بود که بانوی سرما رو به آرومی به تسخیر شه بانو در می آورد/وقتی سرش رو کاملا بلند کرد/با چشمهایی که رگهای سرخش از گریستن/ به شدت متورم شده بود /به چشمان ملکه دره نای خیره شد و گفت:من /پرشا / از 1207 سال آینده /برای بردن مردم آماده ام / تمام من گروآزادی هاکو / قطره اشکی به آرامی از چشمهای بلورین ملکه دره نای جاری شد /قبل ازاینکه روی صورت یخ زدش منجمد بشه /ملکه پشت به پرشا و در حال محو شدن /همونطور که آمده بود / با همون صدای دهشتناک که حالا غرور و محبتش با هم تلفیق شده بود / به ارامی گفت : بلند شو / مردت رو /به شرافت تو میبخشم ای بانوی زیبای زیبای زیبا/ ببرش .../مردت رو ... / پرشا میلرزید و اشک میریخت و هاکو آزاد بود حالا ... نگاره شانزدهم گارد مشایعت جسد فرمانده هارتا حدود 53 جنگوی جان برکفم با من بودند وقتی وقتی جسد هارتا فرمانده بزرگ صحراها رو به سمت خانه پیرمرد غسال مشایعت میکردیم / از میون چاله های عمیق کوهستانهای دره نای / با هراس از ملکه سرما گذشتیم/هنوز باور نمیکردم فرمانده هارتا /ملکه باوقار صحراها/کسی که طوفانها هم گویی در اختیارش بودند / روی تخت روون / به سمت دنیاهای دیگه میره /و من / حالا با شگر بزرگش / چطور باید در اختیار ملکه بزرگ/ بامو پرشا باشم که فرمانده هارتا ازم راضی باشه / صدای زوزه گرگها رو میشنیدم / صدای پنجه هاشون رو که اینبار هوس گوشت و خون این بانوی بزرگ رو داشتن /بدون اینکه بدونن کوهی از قدرت رو طلب میکنن که برق شمشیر همیشه خونینش /ارواح خبیس بیشماری رو در دنیای ارواح سرگردان گذاشته تا به امید بخشودگی جسم ناپاکشون تا نهایت در دنیای ما آواره بمونند/ما می رفتیم وگرگها با هوس و احترام به دنبال آخرین کجاوه ملکه هارتا و گاردش می اومدند/سوزعجیبی تمام استخونهای ضرب دیده و نیمه شکستم رو نوازش میکرد / احساس میکردم کلاه خود فولادیم به پوست صورتم چسبسده و اگر بیشتر روی اسبم تکون بخورم پوستم رو از جا بلند میکنه / هنوز به آخرین لحظه ای که ملکه هارتا ضربه خورد فکر میکردم و اینکه چطور خودش رو جلوی بانوی بزرگ / ملکه پرشا / سپرکرد تا نیزه تو کمر ایشون فرو نره/ لبخند مغرور و پر افتخارش که احساس فاتحبودن رو مدام به یادت میاورد/دیگه سوسوی کلبه پیرمرد غسال از دور تو اون رگباربارون وبرف که گوشت تن آدم رو میبره دیده میشد/لز همین فاصله هم احساس وحشتناک دوباره وارد شدن به اون کلبه و اتفاقت عجیب داخلش تنمو میلرزونه / وحالا من با افرادم و پیکر بی جان ملکه بزرگم روبروی درب کلبه هراس انگیز پیرمردغسالیم / واقیت مرگ آور اینه / ملکه من / هارتای با شکوه / حالا یک جسده که درکجاوه به سمت دنیاهای دیگه میره و من.... نگاره هفدهم بعد از عقد ، اولین بار تقریبا یادم نمیره با تمام ذهن نابود شدم روزی رو که برای اولین بار /بعد ازعقدمون تو محضر / پرشا توی حیاط خونشون بهم گفت / بابک / میخوام به عنوان تنها مرد زندگیم / بعد کمی با حیایی که داشت منو دیوانه میکرد /صورتشو که نمیدونم از سرما بود یا از خجالت رو به من گرفت و گفت / لطفا حالا.../شالم رو در بیار / حالا میتونی موهای زنتو ببینی /زیر بارش نعمت خدایی که مارو به هم داده / مات و مبهوت مونده بودم / نه اینکه زنم بود / پرشا..../واقعا زیبا بود.../فوق العاده .../خصوصا وقتی شالشو برداشتم .../انصافا یه لحظه خجالت کشیدم / از این زیبایی فوق العاده و خیره کننده / یادم رفت که دیگه الان این زنمه که نگاهش میکنم / چشمهای مهربون عسلی پرشا معنی تمام وفاداری و معصومیت بود برام / دلم میخواست هزار سال باهاش زندگی کنم / دیگه کاملا لپهاش گل انداخته بود / آقا منصور صدامون کرد / نمیخواستم بریم / به هم خیره شده بودیم / زیر برفی که آروم آروم رو سر ناموسم / پرشای من مینشست / به مخض اینکه اومدم برگردم که راه بیفتیم /دستمو گرفت / خدایا این اولین بر بود که تو درگاهت دستمون رو لمس میکردیم و تو شاهدی/موهای تنم سیخ مونده بود و فقط خدا رو شکر میکردم که تو اینهمه خواستگار دانشگاهش / خدا این چشمهای پکو نصیب من کرده بود / من.../ بچه یکی از بدترین محله های تهران .../ فقط مدام تو دلم میگفتم خدایا شکرت ..../میدونستم خدا میشنوه / داشتم ذوق مرگ میشدم / یهو ازپشت سرمون صدای آقا منصور رو شنیدم که گفت : بچه ها ناهر...و کلامشو خورد برگشتم با لبخند عجیبی مارو نگاه میکرد / چند قدم جلو اومد / من انگار زبونم لال مچمو با نامحرم گرفته باشن به زمین چسبیده بودم / جاوم دولا شد / نفهمیده بودم /شال پرشا افتاده بود از دستم / نفهمیده بودم / آق منصور شالو بهم دادو با محبتی که آخرین بار از بابا یادم میومد بم گفت / سرپوش ناموستو نذار زمین بیفته پسرم .../هیچوقت .../ چشمام پر اشک شده بود / دستاشو گرفتم که ببوسم ولی ..../ دستمو روسر پرشا گذاشت و گفت : وقتی خانومت آماده بود بیاید تو.../امروز ناار خونه پدرخانومت مهمومنید .../ بعد پشت به ما به آرومی گفت : مبارکت باشه /به پای هم پیرشید .../ فکر کنم همونطور که میرفت پشماش اشک داشت /ولی نه از ذوق .../ احتمالا ازدرد زهرا خانو م .../زهرا خانوم پرشای من .../ آروم شالو رو سر پرشا مرتب کردم وقبل اینکه چیزی بگم پرشا گفت : بریم آقای من .../ مبارکت باشه / راه افتادیم و برف دیگه تند تند میبارید / خدا..../خدایا ..../ تو همه چیزی .../ ممنونم ازت ....
|