|افسانه مه آلو هاکو و پرشا نگاره دوازدهمنگاره دوازدهم شب آخر تو خیابون / بی هدف قدم میزدیم / کاملا بی هدف / منو پرشا /خیابونهای بی پایان تهرانو زیرورو میکردیم /ولی دنبال چی ؟/هیچوقت/هنوزم نفهمیدم / سرد بود با اینکه هنوز زمستون نشده بود / صداش کردم / به آرومی نگاهم کرد / نزدیگش شدمو سعی کردم مانتو و شالشو درست کنم / صورت مهربونش سرخ شده بود از سرما / گاهی طوری نگاهم میکرد که فکر میکردم نمیشناسه منو/ درست مثل الان / پرسیدم :پرشا؟/میشناسی منو ؟ /با بهت بهم نگاه کرد/ تازگیها تعداد قرصهاش زیاد شده بود/تقریبا حرف نمیزد/ همش /یا خیره به من بود / یا زمینوو نگاه میکرد/ با خودش حرف میزد /نگاههاش طوری بود که انگار قراره دیگه نبینیم همدیگرو / جمله های عجیبی میگفت/اسمهای عجیب/ اسمهایی مثل هاکو / دره نای / اژدها و.../احتمالا مربوط به کابوسهاش بود / نمیدونستم چیکار کنم / گوشهام از سوز یخ زده بود / گفتم: پرشا بریم یه چیز گرم بخوریم؟/ یهو نگام کردو به آرومی گفت :خون.../ماتم برده بود/ فقط نگاهش کردم / خانم دکتر شکوهی گفته بود که اگر به این شرایط رسید / یعنی دنیای واقعی رو از رویا تشخیص نداد / باید بستری شه / هرروز لاغرتر و آرومتر میشد /باروون/ آروم شروع به باریدن کرده بود/ دستشو گرفتم / وایساد / با حالتی که انگار/از خیانت بهم/ شرمنده بود گفت : بابک من دوستت دارم ولی مجبوم/ گفتم : مجبوری؟ /به چی؟ / مگه چیزی شده ؟/بعد با حالتی که هیچوقت معنیشو نفهمیدم گفت : اگرنباشم من ..../راهتو برو .../باشه؟/ از تعجب داشتم وا میرفتم /راه افتاد / حرکت که کردم با دست اشاره کرد که نرم دنبالش / وایسادم / آروم تو بارونی که حالا رگبارشده بود غیب شد / کاش اونروز نمیذاشتم بره/ که شبش اون اتفاق بیفته ..../ کاش ....
|