افسانه مه آلود هاکو و پرشا نگاره پنجم ،ششم و هفتمنگاره پنجم میدان اصلی دره نای سرمای عجیبی تمام شهر رو برده بود/ آسمون رنگ عجیبی داشت / تقریبا یاقوتی رنگ/سرخ و یاقوتی .../سالها بود که نور آفتاب /دیگه خیلی مستقیم چشمان بی امید مردم دره نای رو نوازش نمی کرد /تقریبا تمام مردم شهر در میدان جمع شده بودند/در سکوتی محض/ به هم نگاه میکردند / زنها بدون بچه ها شون / بدون های و هویی که میبایستی می داشتند /با ابهت / لباسی بلند /که انتهاش روی زمین کشیده می شد/ با قدمهایی کوتاه و سنگین .../به آرامی به سمت بلندی کوتاهی میرفت/ که براش تهیه کرده بودند / ردای بلند و کهنه ای که نشون /از سالها استفاده بی وقفه داشت درخاک و خاک و خاک /هاکو.../این صدایی بود که با نجوا شروع شد /به بلندی که رسید/ایستاد/برگشت / به مردم / مردمش نگاه کرد /صدای مردم طنین انداز شد /چشمهاشو بست ... نگاره ششم خانم دکتر شکوهی /روانشاس فقط به هم نگاه میکردن / دو زن از دو دنیای متفاوت / خانم شکوهی با تمام وجودداشت پرشا رو نگاه میکرد / متعجب بود /ولی سعی میکرد اصلا احساس نشه / به پرشا گفت : روح انسان در یک زمان/در چند بعد مختلف افرینش/چند کالبد / در چند زمان گذشته/حال / آینده زندگی میکنه/همزمان /در گذشته / حال / آینده/ اینه دلیل اینکه گاهی/ بدون هیچ منطقی شاد/یا غمگین هستیم / هم زمان/ در بعد دیگه/ در حال تجربه موضوعی/ با همان حس هستیم.../پرشا نگاه هم نکرد / دوباره دکتر شکوهی پرسید : همه چیزهایی که گفتی رو 0 ساله میبینی ؟/پرشا سرش رو بلند نکرد / فقط با نجوایی از روی اجبار گفت : اهوم / دکتر شکوهی از پشت میزش بلند شد/ آروم تواتاق شروع به قدم زدن کرد / پرشا /هنوز اونجا نبود / دکتر نزدیک پنجره رفت /آروم ایستاد/ به تهران آشوب زده نگاه کرد / با تمرکز / عمیق /میدونی ؟/خیلی ها هستن مثل تو که مدام کابوس میبینن؟/ یا رویا ؟/ سیاه و سفید یارنگی / پرشا انگار قرارنبود سر بلند کنه اصلا /دکتر شکوهی ادامه داد:اینارو به نامزدت هم.../میدونه ایشون؟ /پرشا /آروم /که حتی صداش به سختی شنیده میشد/ گفت : همسرمه / همسرم .../ دکتر گفت میدونم پرشا جان.../میدونم نگاره هفتم لشگر دژخیمان آینده خوار من.../پرشا.../پرشای بابک.../پرشای هاکو.../پرشای مامان زهرا.../کسی که مرز بین دودنیا رو گذرونده.../دختری که باید بچه های دره نای رو از دژخیمها در امان نگه میداشت / باید هاکو رو از ملکه سرما/ملکه کوه دره نای پس بگیره.../برای آخرین بار /نوای روحم رو مینوازم /تا دژخیمها به ده بیان.../بابک.../بابکم .../روحم فدای تو /جسمم فدای دره نای /و عشقم فدای هاکو.../صدای بالهای خشمگین دژخیمها رومیشنوی بابک؟/ منو ببخش که باز تو شهر تهران /تو استادیوم گلادیاتورها تنهامیشی.../آخرین تصویر ذهنم وقتی دارم میرم /حتما/ توو هاکو خواهید بود.../سلام مامان زهرا .../دارم میام.../وقتی به بالهای قدرتمند شباک نگاه میکرد / فاصله خود با زمین رو روی بدن زره پوش اون احساس کرد/تازه فهمید بود/اژدها چه موجودیه /واین خوابه یا واقعیت...../پرشا به لشگری سواره نگاه میکرد /که روی زمین به دنبال خط پرواز اون و شباک می تاختن.../بوی خون/جرقه های شمشیر / نفسهای دژخیمان کودک خوار تمام ریه اش رو پر کرده بود .../دوباره به بالهای قدرتمند شباک نگاه کرد /برای آخرین بار شاید/چشمهای درشت و زیباش رو بست ... /دو لشگر با فاصله کمی روبروی هم ایستاده بودند / لشگری از انسانهای اجیر شده /که در اختیار ملکه دره نای بودند /با اژدها هایی که تا تیغ برش نور در آسمون رو زیر بالهای تیرکش خودشون گرفته بودند / آماده حمله به لشگرشه بانو پرشا بودند / پرشا و لشگرش هنوز خسته نشده بودند / با امروز 123 روز بود /در این دشت /خونها به آسمون سیاه پاشیده میشد /اجساد /غذای آخر روز اژدها ها میشدند / صدای رجز خوانی نامفهوم فرمانده دژخیمان /که جلوی لشگرش سوار بر موجودی گاو مانند بود/ به سختی شنیده میشد / خصوصا که به زبان شیطانی قبیله چرکین خودش این حرفها ر ادا میکرد / شه بانو/ملکه پرشا/ کلاه خوودش رو از سر برداشت /تا به راحتی بتونه به لشگرش رو /که از 1433 قبیله جمع شده بودند و حدود 133333 نفر بودند /مثل مادری/دوباره ورانداز کنه / همینطور که داشت به لشگریانش نگاهی سراپا غرورمیکرد / سربازانی که از سواره و پیاده / زن و مردان آموزش دیده هاکوی آهنگر بودند / با تفکر اینکه شاید هیچکدوم / تا ساعتی بعد زنده نباشند/ برانداز کرد / سرش روپایین انداخت / چشمای مامان زهرا رو به یاد آورد / وقتایی رو که سر سجاده نماز بود/ یهو برمیگشت / نگاهش پرشا رو غافلگیر میکرد / میگفت : پرشا مامانم ؟/ هنوزتوکلت به خداس ؟/بعد لبخند با ابهتی میزد/ به سمت مهر نمازش برمیگشت/ صدای مامان زهرا تو گوشهاش طنین سردی انداخت / با خودش گفت:دژخیمان اینده خوار/کودک خوار/منتظر منن /پرشا.../تا دره نای فاصله ای نمونده.../من .../پرشا دختری متولد تهران.../تحصیل کرده حقوق.../خدایا /حالا روی یه اسب با شمشیر ؟/این منم؟/ گاهی خودم هم نمیدونم کیم؟ /چه برف عجیبی.../یعنی الان خوابم؟/پس این سوزچیه رو صورتم؟ /خواب؟/من کیم روی این اسب؟/انگار صداش تو دره نای می پیچید /هوا سردبود / باید تکلیف این جنگ 123 روزه زودتر روشن میشد / سربازها با غرور/ولی خسته /به شه بانوی خودشون نگاه میکردند / آماده تقدیم گوشت و خونشون بودند / پرشا سرش رو بلند کرد / کلاه خوود عجیبش رو به سر گذاشت / نیزه خون دیده اش رو نزدیک سپر برد / موهاش که دیگه بافته نبود /با سوز میدان نبرد همراه شده بود/ صدای نعره مردانه پرشا /خون سربازان دو طرف میدان رو به جوش وخرووش آورد / حالا دوباره زمان سربازان کشته شده بود /که به پیشواز میهمانانشون بیان / گردو خاک شروع جنگ به هوا بلند شده بود / وقتی صدای بهم خوردن سپرهای دو لشگر به گوش میرسید/ دیگه /از غوغای خاکی که به آسمون بلند شده بود /تقریبا کسی رو نمیشد دید / صدای ارتباط لزج خون وشمشیر/ و فریاد به آسمون میرسید
|