شعرناب

چرا پافشاری بر قالب های کلاسیک!


اشاره!! تایید و انتشار این مقاله،دال بر تایید یا عدمتایید افکار و اندیشه نگارنده نیست .
چرا جامعه به بیماری کند ذهنی مبتلا شده است و چرا هنوز برای قالب های کلاسیک پافشاری میبینیم؟
به اعتقاد من برای برای بررسی هر شاخه ای از هنر یک فرهنگ ابتدا باید به توده های آن فرهنگ مراجعه کرد ،چرا که حتی برای یک جامعه شناس همین موضوع اهمیت دارد، همچنین برای یک روانشناس ،برای یک منتقد و... باید بررسی این موضوع اهمیت داشته باشه ، مثلا سیمون دوبوار درخاطرات خود می گوید وقتی در راه اهن منتظر قطار بود متوجه میشود کارگران راه آن مشغول بحث در مورد چند رمان تازه منتشر شده هستند که بحث داغ مجالس هنری نیز بوده ،یعنی ما متوجه میشیم جامعه ی فرانسه در قرن بیست در چه وضعیت هنری قرار داشت سارتر در دوره دبیرستان نفر اول فلسفه می شود ،سیمون دوبوار دوم ، کانت یکی از ریاضی دان ها ست ،لایب نیست هم و... این یعنی در جوامع متمدن ما در مواجه به شاخه ی علوم انسانی با ارزش خوبی روبه رو هستیم یعنی بیشتر تئورسین های علوم انسانی از نوابغ تاریخ نیز بودند. در ایران نیز تا سال های قبل از انقلاب اینگونه بوده ،یعنی نخبه های ما برای خواندن رشته های علوم انسانی چیزی کمتر از دیگر رشته ها علاقه نشان نمیدادند ، بزرگ علوی در کتاب 53 نفر میگوید احسان طبری در زندان در طول 2 سال 5زبان زنده ی جهان را یاد میگیرد، خود بزرگ علوی ،یا اکثر هنرمند های دهه ی 40 تماما یا هنر خوانده بودن یا معلمی یا دیگر رشته های علوم انسانی اما بعد از انقلاب ما با رشد فرهنگ سازی غلطی مواجه شدیم که صدا سیما ،مطبوعات و... داشتند ،یعنی اکثر سریال ها و فیلم ها ،کاراکترهای قهرمان یا مهندس بودند یا دکتر ،که اگر کاراکترهای فیلم های قبل از 57 را نگاه کنیم میبینیم یا شاعر بودن یا نویسنده یا... که این موج ایجاد شده باعث رقابت در بین خوانده ها شده و سعی کردند تا فرزند های خود را در یکی از رشته های پزشکی ریاضی تجربی و... ثبت نام کنند و در نهایت رشته های علوم انسانی میماند برای کسانی که تنبل تر بودند و یا فقط قصد گرفتن مدرک داشتند ، این یعنی فاجعه برای یک جامعه چرا که نسل بعد قرار نبود یک نخبه ، کودکان آنها را تربیت کند ، چرا که دانش آموزان تنبیل حالا یا معلم شده بودن یا مدیر مدارس یا در قسمت فرهنگی جامعه و... آموزش و پروش که به اعتقاد جان لاک از اساسی ترین مراکز یک فرهنگ هست رو به صفر رسید تا جایی که مثلا دبیر ادبیات برای دانش آموزها حافظ و فردوسی معنی نویسی کند تا جایی که شعر سپید در کتاب ها درسی و دانشگاهی به اسم موسوی گرما رودی نوشته شده ،اسمی از فروغ فرخ زاد به میان نیاورند و... بعد ازاین فاجعه است که سطح درک مخاطب روبه سقوط میرود ، جامعه به این باور میرسد که شعر یعنی نثری که موزون باشد و با لحنی خوش نوشته شود (خوش ،تعبیری احمقانه) یک جامعه کسی را که متل و قصه و حسن کچل را نیز با ریتم در قالبی کلاسیک بنویسد شاعر شناخته می شود اما همین مردم اگه شاملو یا بیژن الهی را ببینند میخندند ، و این یعنی کاهش سطح سواد مردم که توده و اکثریت محسوب میشوند، ذهن این مردم بایست توسط هنرمند غنی شود ، همان طوری که قبل از انقلاب هنرمند این وظیفه روا بر عهده داشت و به حدی موثر بود که برای شب شعر خوشه ازدحام آنقدر زیاد است که تا پارک ها و خیابون ها هم میرسد ،اما امروزه شب شعر ها مثل دیوانه خانه ها هستن ،شاعر ها میروند و به شعر دیگر شاعر ها گوش میدهند ،حالا البته اگر گوش دهند چون در شب شعر ها همه منتظر هستند چه وقت اسم شان خوانده می شود در این مواقع اگه شاعری فکر کند توانسته سلیقه ی مردم را بفهمد و برای مردم بنویسد به جرات می توانم بگویم یک احمق تمام هست که در نهایت یکی دیگر کسانی ست که بیهودگی را تکرار میکند ،وقتی یک شاعر میتواند از بازار حرف بزند که مثل فرانسه مردم اول اینکه کتاب خوان باشند ،سینما و تاتر را جزء کارهای روزانه حساب کنندو... تنها راه ممکن ،تغییر ریشه ای این فرهنگ است یعنی آموزش پروش و آموزش عالی این فرهنگ را دوباره بنویسند و اینکه هنرمندان این فرهنگ بتوانند این ذهنیت ها را غنی ببخشند نه اینکه مثل کسانی از قبیل حیدرزاده (و اخیرا خزعبل نویسی به اسم شهراد میدری که اکثر کارهایش هم متاثر از کسانی ست که برایش شعر میفرستند ) و ... بنشینند اتل متل بگویند و دل خوش باشند که به بازار دست یافته اند و ما هم بخاطر اینکه این افراد پر فروشن هستند بگوییم پس درست می گویند. در صورتی که این افراد الی الخصوص کسانی مثل شهراد میدری ، کردبچه و... که مثل یک گردی ها ظاهر بزرگی هستند که از درون کرم زده شده اند و حرفی جز نشان دادن احمق بودن خودشان ندارند و بربخت مخاطبی ست که فریب میخورد.
اما چرا قالب هایی کلاسیک منسوخ هستند و جایی برای گنجاندن تئوری امروز ندارند؟ و همچنین توانایی ارائه و القاء تفکر های مهم و اساسی رو ندارند و در نهایت به یک سری اشعار لوس (سانتیمانتال به معنای وخیم و بد شکل آن ) تبدیل می شوند که حتی دیگر توانایی در دست گرفتن موسیقی را ندارند (قالب های که بر پایه ی اوزان عروضی هستند ،اما ترانه را یک قالب کلاسیک نمیدانم چون وزن روامیشود زیر پا گذاشت و میشود اصلا فقط بر اساس هجی ها نوشت و یا حتی فقط بر اساس موسیقی طبیعی کلمات مثل شهیار قنبری و اخیرا خیلی از کارهای نجفی البته سوتفاهم نشود ،ما شاعران خوبی داریم که در قالب های کلاسیکمی نوشتند و یا می نویسند ،کسانی مثل حسین منزوی ، اخیرا شاعرانی از قبیل مهدی موسوی طاهره خنیاو... که به نظرم این شاعران استعداد های نابی بودند که خود را محدود قالب کردند )
چند وقت پیش کسی از من پرسید چرا بعضی از شاعران در کار هایشان از کلمات صریح استفاده میکنند مگر یک کارمند در محل کار از تخت خواب حرف میزند ؟
سوال جالبی بود برایم و جوابش هم این بود ،شعر یعنی زندگی خصوصی شاعر ،حالا این شاعر میتواند از زندگی خودش در جامعه نوشته باشد یا کلی تر و یا هرچیزی مگر شما در زندگی خصوصی از کلمات به اصطلاح صریح استفاده نمیکنید؟ اصلا شما هیچ فحش نمیدهید؟نمیدانم چرا بعض ها فکر میکنن شعر یعنی شخصی با احساس که کلمات را کنار هم میگذارد و احساسات خودش را خیلی لطیف بیان کند و شاعر را شخصی الگو میدانند ، در صورتی که همین شاعر در زندگی خوداش بی وجدانی دارد ، خیانت دارد ، بیاخلاقی دارد ،خشم دارد و... و اگر کسی در شعر گفت جهان باید اصلاح شود یا احمق تشریف دارند یا ما را احمق فرض کرده ، چرا که شاعر از خودش شروع میکند ، حالا در نظر بگیرید کسی که با لفظ ((من شاعر هستم)) و موهای بلند ژستی از اوزان و... سعی میکند مخاطب را فریب بدهد این شخص حدود چند قرن دیر به دنیا آومده است که نمی تواند با مفاهیم تغییر یافته خودش را تطبیق دهد ، سعی میکند بر اساس یکسری قرار داد ها که آن هم کامل رعایت نمیشود (در قالب غزل شعر مینویسد اما شکست وزنی را در پانویس تعمدی مینویسد ،خوب شما ک نمیتوانید وزن را رعایت کنید چه دلیلی دارد ...) مفاهیم را برای مخاطب جفت و جور کند تنها خوبی اش ریتم و موسیقی است که آن هم از خلاقیت شاعر نیست ،از خلاقیت طراح قالب است ، و البته فراموش نشود شعر کلاسیک ما از غنی ترین شعر های جهان هست ،اما وقتی عده را میبینیم پشت این قول ها قایم می شوند و برای تغییرات ایجاد شده شاخ و شانه میکشند ، غیر قابل تحمل است ،
دوستان شاعر و تعریف مبتدیانه ی شان از شعر که در قالب جستجو میکنند باعث شده که فکر کنند دارند فکر میکنند ،در صورتی که هیچ وقت شخصی نمی تواند در قاعده های از قبل داده شده فکر کند ، ما وقتی قراردادی را نوشتیم و پذیرفتیم ،یعنی اینکه در ساختن قاعده های جدید ناتوان بودیم ، کلاسیک سرایی یعنی از دست دادن خلاقیت شاعر در فرم ، در اینکه نتوانیم موسیقی را آنطور که نیاز هست تغییر دهیم ،در اینکه تصاویر کاملا ساختگی ، و کاملا اکتسابی هستند شکی نیست ،که شاعری وزن و قافیه و ردیف را بردارد و آنقدر کلمه در آن بریزد که حالا یک کار خوب از اب در بیاید یا نه
بورخس معتقد هست که شاعر باید در شعر خود به اصالت واژه ها بررسد ،جایی که ته واژه ست ،جایی که شاعر اگر احساس کرد سرچشمه ی واژه میلنگد بردارد و برای آن مترادف بسازد ، برایش هم خوانواده بسازد و....
در شعر موزون ،علاوه بر اینکه شاعر حق ندارد ادعا کند بافت زبانی متعلق به اوست حق ندارد زبان را هم شخصی بداند چون تنها اراده ای که در زبان دارد انتخاب واژگانی ست، یعنی نمی تواند از عرف زبان عبور کند در نهایت تنها دارایی او واژه ها هستند شاعر کلاسیک سرا فرم و شکل کنار هم قرار دادن مولفه هایی مثل تصاویر رانباید خلاقیت خود بداند چرا که او تصاویر را خلق میکند اما وزن اجازه نمیدهند آن گونه که خود شاعر میخواهد کنار هم قرار بگیرند، ریتم و لحن که از اساسی ترین مولفه های فرم هستند زاده ی ذهن خلاق شاعر نیست بلکه کسی که وزن را نوشته است تعیین میکند ریتم چگونه باشد.
شعر کلاسیک به طور قطع یعنی در قاعده ای بودن که با زندگی و زیست معاصر من به عنوان یک قرن بیست و یکمی سنخیتی ندارد ، یعنی من به عنوان یک انسان قرن 21 این تکامل را پشت سر گذاشته ام و این قاعده ها را به صورتی کامل تر تا یک قرن پیش خوانده ام ،یعنی اگر قرار باشد من مخاطب شعر کلاسیک باشم ، آنقدر هست که وقت نمیکنم به زور تحمیل شده ها را بخوانم ،مولانا تمام و کمال شعر کلاسیک هست
موسیقی ایجاد شده از وزن به جامعه اسیب میزند سطح شعور جامعه را می آورد ، مخاطب با آن موسیقی تزئینی فریب میخورد و احساس میکند شعر یعنی همین و توقع اش با این سستی تفکر پایین می آید ،در صورتی که ما وقتی میتوانیم یک کار را بررسی کنیم و شعر بودن یا نبودن آن را مشخص کنیم که موسیقی را از روی آن برداریم
ابراهیم عالی پور


4