شعرناب

مثنوی منثور(دام و دانه)

مثنوی منثور (دام ودانه)
صدهزاران دام و دانه ست ایخدا ماچومرغان حریص بینوا دمبدم پابسته دام نویم هریکی گربازوسیمرغی شویم
میرهانی هردمی ماراوباز سوی دامی میرویم ای بی نیاز مادرین انبار گندم میکنیم گندم جمع آمده گم میکنیم
می نیندیشیم آخرمابهوش کین خلل درگندمست ازمکرموش موش تا انبار ما حفره زده ست وزفنش انبار ما ویران شده است
اول ایجان دفع شرموش کن وآنگه اندر جمع گندم جوش کن ریزه ریزه صدق هرروزه چرا جمع می نآیددرین انبارما
گرنه موشی دزددرانبارماست گندم اعمال چلساله کجاست
وبارخدایا ازدامها صدهزارانش برما تنیده شده ست و چونان مرغانیم دانه جوکه دانه میبیندوبس وحرص و جوع چنانش غالب که بینوامرغکی مینمایدحریص که هرآینه بندی اش بینی اسیردام که هرچه بلندپرواز بوده باشد همچون بازان شکاری که تیزبینی اش شهره باشد درمیان مرغان وچشمان نافذش ازفواصل شکار بیند وشکاری گشته وصیاد اوقات صرف صید اوکند تا یکی بازی و شاهینی به بند کشد حتی چونان بازان و سیمرغان هم که بوده باشیم هردم بینی که بدامی اندریم و دمبدم پابسته دامی دگریم وتوای بارخدایا که از سرلطف وعنایتت و کرامت و عظمتت که برما دایه گونه و مادرانه ومشفقانه روامیداری و مرحمتت هر دمی مارا شامل افتد و از بندها ودامها بکرم لطفت رهایی باشدمان باز ومیرهانی مارا هردمی و ما به سر سوی دامی دگریم وآن دست مرحمتت را فی الفور از یاد بریم و به دامی دگرشویم واین بدان ماند که ماراست در این دنیا که چون انباری است مارا واز کرده هایمان که گندمی مینماید بدان ذخیره سازیم وجمع گردانیم وچون سربرگردانیم ذخایرمان گم بینیم وهیچ نبینیم از اندوخته هایمان از هرآنچه کرده ایم چه هر خیری که کرده ایم را بااشتباهی و گناهی دگر بیامیزیم ودر هم سوزانیم و دگرهیچ نباشد که بچشم آید از کرده ها و هیچ نیندیشیم ازآنچه برمارفته ومارا درآن تآملی و تدبری نباشدوکه آنچه خسران ماراست از کرده های نفسمان آید موش وار گندم اعمالمان و ذخایرمان از کرده ها و خصایل نکو که برباد رفته ست از ما و دگر هیچ ذخیره مارا نیست ونیست گردانیده موش نفس ما که بامهارت هرچه تمامتر وبا فوت وفنی که اوراست حفره ای به انبارمان با زیرکی و ذکاوت زده است و به یغما برده هرآنچه می بایست بردپس جمع کردن مارا چه ارزد که جمع کنیم و به باددهیم اگر برآنی که آن ذخایر تورا بکارآید و توشه ای گرددت درروز واپسین پس بکوش قبل از آنکه ذخیره سازی دفع شرموش کنی که اگرچنین نکنی ره باطل پیموده ای بی هیچ اجرتی وببین بکدامین سویی گرراه نیکو پویی اول آن به که از شرپلید موش نفس خویش برهی بعد پاس ذخایر بداری و بدان جوش کنی وبدان نیز غره مشو صباحی چند که ذخیره توراست وغره مشو واگر چنینی بدان نظرکن ببین از ریزه ریزه صدقی اگر توراست و کردارت و اندوخته هایت واگر بدان کبراندری تا بنگری که ماحصل چلساله عمرتوچیست از اندوخته هایت و از کرده ها ی نکو که تراست بچلساله عمر.


2