شعرناب

از قالب تا سکوت


کار هنری، گونه ای تلاش است برای ماندن، یعنی در واقع رسیدن به جاودانگی و نفی مرگ. انسان با قدرت خیال، دنیای جدیدی می آفریند که از ابتذال واقعیت های ملموس عاری است و در این مرحله از واقعیت است که هنر معنا می یابد. حقیقی پنهان در ورای واقعیت های ظاهری هست که از دریچه استعاره و مجاز بر انسان رخ می نماید. انسان از خود به خود می رسد و در این سفر خیالی است که بار دیگر خویشتن خویش را باز می یابد و گویی به خلقت دوباره خود دست می یازد . او در این جایگاه پا در جای پای آفریدگار می گذارد و این نشانه برتری او بردیگر موجودات است. شاعر به عنوان نمونه گویایی از یک هنرمند، شعر می گوید تا ثابت کند که هست و در گفته هایش می اندیشد تا ثابت کند اهل منطق استو اندیشه است . شاعر این گونه با رهیافت به ژرفای واژگان، به تحلیل خود می پردازد و در آینه تمام نمای کلمات، روح عصیانگر خود را به تصویر می کشد.
قالب در شعر، تکرار واقعیتی تلخ است که خبر از انحصار می دهد و انسانی که در اسطوره های قومی خود، روح رهای خویش را اسیر تخته بند تن دیده است بار دیگر با نفخه ی روحِ معنا در قالب کلمات و در کالبد عبارات، به گونه ای آیینی، هبوط مقدر خود را به تصویر می کشد. اما انسان، خود را تنها در قالب جسمانی تعریف نمی کند و از شعر نیز تعریفی ورای واژگان دارد و جدا از تفکر شکل گرایانه که بیشتر بر مدار آرایش کلمات می گردد به معنا می اندیشد و به حقیقت پنهانی که در آن سوی نحو زبان آرمیده است. آن حقیقت پنهان خود او است و با تعبیری عارفانه، خدایی که جمیل است و انسان را همسان و همگون خود آفریده است. انسان به دنبال این زیبایی نهفته در خود و خدا است.
اما حقیقت این است که شاعر واسطه دنیای شعر ودنیای منطق است. شاعر به همان اندازه به صبحانه امروزش محتاج است که به "حقیقت". در این آمد و شد های خیالی است که دنیای ذهنی او( سوژه) از دنیای عینی اش( ابژه) جدا می شود.
شاعر دیروز واقعیت های عینی را در حقایق ذهنی می بیند اما شاعر عصر سرعت و اطلاعات آن قدر به جهان عینی وابسته است که گاهی عوالم ذهنی را خواب نوشین با مداد رحیل می داند که او را از سبیل واقعیت دور می کند .
واقعیت، عینیت نیست اما تجسم دنیای عینی در واقعیت های یکسویه کاملا مشخص و آشکار است. باید به فکر چاره ای باشد. می تواند دست به دامان فلسفه شود، همان کاری که شاعران ما در چند دهه اخیر کرده اند، شاعرانی که پا به پای فلسفه پوست می اندازند و شهود را قربانی منطق می کنند. بگذریم اگراز آن سو نیز فلاسفه دانشمندی چون فرانسوا لیوتار و دریدا با تاسی از بازی های زبانی ویتگنشتاین ادبیات و فلسفه را همزاد دانسته بر تفوق بلاغت کلام یا زبان آوری بر استدلال و منطق، تاکید تمام دارند. اما جدای از این زد و بند های بعد از عصر روشنفکری و این نان به هم قرض دادن های عقلی و فلسفی، شاعر گنگِ گویا یا گویای گنگ دهکده جهانی است حتا اگر لکنت داشته باشد ( که شاعر بی لکنت نداریم ) باید بتواند مثل خروس محله ، آوایی سر بدهد و به مردم بگوید که کجای زمان چرتشان برده است این وظیفه ی شاعر است که در عین تعهد به زیبایی به گل های زیر پایش متعهد باشد و در این میان، قالب بی شک لکنت بیان است اما شاعر قالب گریز و پست مدرن امروز شاید با تعمد خود را به لکنت می اندازد و با شکستن ساختار جهان و زبان، سکوت را به گفتن ناگفته ها وا می دارد .
کار شاعر در بیان ناگفته ها خلاصه می شود و شاید راز و رمز شعر همین نکته باریک است، شعر باید پاسخ تمام سوال های بی جواب باشد؛ سوال هایی که علم، عقل و فلسفه از پاسخ به آنها در مانده است. شعر در حکم چیزی شبیه اسطوره از نا خودآگاه شاعر می جوشد و راوی یک فراگفتمان یا روایت بزرگ است که آن را در زیر دندان های پلورالیسم عقلی ، خرد کرده است. در این فلسفه ی بی سامان است که شاعر منطق بی منطقی یا بی منطقی منطقی را ملاک استدلال های خود قرار داده است. اما آن اتفاق محال همیشه در زبان روی می دهد و این بر هیچ کس پوشیده نیست که زبان معمول تنها گویای حرف های معمول است و آنجا که پای نامعمول و یا نامعلوم در میان باشد زبان نیز نامعمول عمل می کند. راز و رمز نامعلوم بودن شعر در زبان پنهانی است که در زبان مرسوم جا خوش کرده است. کار شاعر کشف این نحو پنهان است که نقشه حشر معانی در ان جا کشیده می شود. "شعر، هنر زبان است چرا که زبانی پنهان و مرموز درون زبان عادی وجود دارد که کشف آن نیازمند کنجکاوی است."(پل والری)
"انسان تا وقتی که می تواند مثل آدم معمولی حرف بزند شاعر نیست و حرف هایی را که می شود در نثر گفت نباید در شعر آورد. شعر وقتی شروع می شود که نثر گنجایش نداشته باشد." آری در نهایت همه چیز به " واژه " بر می گردد به آن چیزی که اساس هستی است هر چقدر از فرم به سوی محتوی بگریزیم ( که البته این تنها در عالمی مجرد امکان پذیراست) باز هم تمام اتفاق ها در زبان می افتد و همه چیز در نهایت به زبان ختم می شود. این جا است که حضرت بیدل(علیه الرحمه)سیصد سال پیش شعر را کارگاه حشر معانی می داند یعنی همان تعبیری که امروزه شکل گرایان روسی و با تاسی از آنها آقای شفیعی کدکنی از شعر داشته و آن را رستاخیز کلمات می دانند.
بیدل سخن کارگاه حشر معانی است چون غلغله صــــــور قیامت کلماتم
اما به راستی نقش قالب در این میان چیست؟ بر هیچ کس پوشیده نیست که "جایی که رهایی و افسار گسیختگی هنر، مرگ آن را به دنبال خواهد داشت" باید مطرح شود با تاکید بر این که قالب با قالبی اندیشی تفاوت دارد قالب محدودیت است اما هر محدودیتی بر هم زننده بیان ناگفته ها نیست. حرف بر سر نوع قالب است. دریای عظیم معانی به تصرف انسان در نمی آید مگر آن که در ظرف های کوچک کلمات، به قدر فرونشاندن عطشی، جرعه ای به خورد او داده شود :
آب دریا را اگـــر نتـوان کشـید هم به قـدر تشـنگی باید چشـید
این تعبیر ما است از قالب و این جبر هنر است و شاید جبر اندیشه های حاکم بر روح هنر کل همواره در حوزه انتزاع است که معنی می یابد و جز با شکستن کل و اقتدار بر جزئیات عالم نمی توان مالک هستی شد." ما شاعران با نیستی در می افتیم و به زور وادارش می کنیم به هستی بیاید بر در دیوار سکوت مشت می زنیم تا مگر در جواب آن موسیقی بشنویم. فضای بیکران را در یک متر مربع کاغذ محصور می کنیم. از فضای یک ذره ای، دل سیلاب راه می اندازیم."
واژگان، نخستین قالب های شعری اند که هیچ شاعری را از آنها گریزی نیست. کلمات در محور جانشینی و همنشینی تابع دستور زبان اند که این دومین تجربه تلخ قالب است. اگر چه روح عصیانگر شاعر حتا گاهی از این فرمان زبان نیز سرمی پیچد و با هنجار گریزی های نحوی به ساخت های زیرین زبان دست می یابد اما این کار خطرات و پیامد هایی دارد. زیان این هنجار گریزی این است که اگر مخاطب با نوع پیام آشنا و هم داستان نباشد ارتباطی سالم بین گیرنده و فرستنده برقرار نمی شود. این جا است که پای مجاز، استعاره،تمثیل و نماد به میان می آید که در حقیقت دوای پریشان گویی شاعر است.
ذره ای از عقل و هوش ار با مـن است این چه ســـودا و پریشــان گفتن است
مـــــــن چــو لا گـــویم مـــــراد الا بــــود مـــن چــــو لـب گویم لب دریــــا بــــود
مــــن ز شـــــیرینی نشـــــــینم رو تــرش مــــن ز پــری ســـخن باشـــم خمــــش
شاعر مردد از گفتن و نگفتن، سکوت را در چهارچوب قالب می دمد تا فریاد را معنا کند:
ترســـم ار خــاموش کنم آن آفتاب از ســـــــــوی دیگر بدراند حجاب
در خمــــوشی گفت ما اظهر شـود که ز منع، آن میل افزون تر شود
حرف گفتن بســتن آن روزن است عین اظهار سـخن پوشـــیدن است
بلبـــلانه نعـــــــره زن در روی گـل تا کنی مشــغولشـــان از بوی گل
در چند قدمی سکوت (که فرجام ایجاز است) شاعران در عرصه های تنگ قالب اسیرند تا فریادِ واپسینِ انسان باشند؛ انسانی که به تعبیر عارفان، در ازلیت خلقتی مقدر، رنج اولین قالب را هنگام نفحه روح در کالبد تن آزموده است. شاعر با گفتن، روح رهای کلمات را در کالبد زبان می دمد و آنها را به هستی وا می دارد و این گونه بار دیگر خلقت تلخ خود را در ناسوت صدا تکرار می کند. شاعر می خواهد در انحصار قالب، خود و دنیای خود را معنی دار کند و بی شک از نگاه او، قالب ، شکل معنی دار هستی است. و در این تعهد جاوید است که خود را از کل جهان به جزئیات متکثر می کشاند و از مطلق نگری به نوعی نسبی گرایی متعالی می رسد این همه ارمغان نو اندیشی اوست. این جا است که تداخل معنا، شکستن هنجارهای زبان، زمان و مکان(که تعبیری از شکستن ساختارهاست)، گریز از مرکزیت کلام، پریشان گویی(که نتیجه آشفتگی فکر انسان ساختار گریز است)همه و همه عرصه های جدیدی از شعر و شعور را بر وی نمایان می سازند. مولانا هم بر لزوم هم اندازگی قالب و محتوا افاضه ای فرموده که در پایان می آوریم :
یک دهــان خواهم به پهنـای فلک تا بگویم وصف آن رشـــک ملک
ور دهــان یابم چنین و صد چنـین تنــگ آیـــد در فغــــــــان این حنـین
این قدر هم گــر نگویم ای ســـــند از ضــــعـیفی شـــیشه دل بشــــکند
کیف یــاتی النظم لی و القـــــــافیه بعــــد ما صاعت اصـول العــــــافیه
بــاقی این گفته اید بـی زبــــــــــان در دل آن کس که دارد نـور جـــــان
چیــز دیگر مــــاند امــــــا گفتنـش باز روح القــــــــدس گـوید بـی منش
از درونم صد خموش خوش نفـس دسـت در لب می زندیعنی که بـــس
پایان
محمد حسین بهرامیان
عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد استهبان


1