شمس پرنده (2) در اینجا به نقل پاره ای از سخنان شمس تبریزی که در کتاب خط سوم تالیف دکتر ناصرالدین صاحب الزمانی آمده است می پردازیم : مسلمانی چيست؟ جز مخالفت با هوای نفس که همه بنده آنند . آزادی در چيست؟ جز در بی آرزويي در حالی که همگان اسير آرزو ها و قربانی شهوت های خويش اند . خدا پرستی چيست؟جز رهايي از خويشتن پرستی . کسب چيست؟جز سودجويي يک جانبه و کم فروشی و فريب . ايام را مبارک باد از شما. مبارک شماييد. ايام میآيد تا به شما مبارک شود. شب قدر در ما «قدر» تعبيه کرده است. اين قدر عمر که تو را هست در تفحص حال خود خرج کن. در تفحص عالم چه خرج کنی؟ شناخت خدا عميق است؟ ای احمق! عميق تويی. اگر عمقی هست آن تويی. آوردهاند که دو دوست مدتها با هم بودند. روزی نزديک شيخی رسيدند. شيخ گفت: چند سال است که شما هر دو هم صحبتيد؟ گفتند: چندين سال. گفت: هيچ ميان شما در اين مدت منازعتی بود؟ گفتند: نی. الا موافقت گفت: بدانيد که شما به نفاق زيستهايد. لابد حرکتی ديده باشيد که در دل رنجی، و انکاری آمده باشد به ناچار؟ گفتند: بلی ابايزيد به حج رفتی و حريص بود به تنها رفتن. نخواستی که با کسی يار شود. روزی شخصی را ديد که پيش، پيش او میرفت. در او نظر کرد، در سبک راه رفتن او! ذوقی او را حاصل میشد. با خود متردد شد که: عجب! با او همراه شوم؟ شيوهی تنها روی را رها کنم که خوش همراهی است. باز میگفت که با حق باشم رفيق! باز میديد که ذوق همراهی آن شخص میچربيد بر ذوق رفتن به خلوت. در ميان مناظره مانده بودم که: کدام اختيار کنم؟ آن شخص رو را پس کرد و گفت: نخست تحقيق کن که منت قبول میکنم به همراهی؟ چون خود را به دست آوری، خوش میرو. اگر کسی را يايی، دست به گردن او درآور! و اگر کسی ديگر را نيابی، دست به گردن خويش درآور. درويشی چيزی میخواست. آن صاحب دکان دفعش گفت که: حاضر نيست. گفتم اين درويش عزيز بود. چرا بدو ندادی؟ گفت خداش روزی نکرده بود! گفتم: خداش روزی کرده بود. تو منع کردی. اين طريق را چگونه میبايد؟ اين همه پردهها و حجاب گرد آدمی درآمده! عرش غلاف او (مانع او)، کرسی غلاف او، هفت آسمان غلاف او، قالب غلاف او، روح حيوانی غلاف، غلاف در غلاف و حجاب در حجاب! تا آنجا که معرفت هست، غلاف است و ديگر هيچ نيست. گفتند: ما را تفسير قرآن بساز. گفتم: تفسير ما چنان است که میدانيد. نی از محمد! و نی از خدا! اين «من» نيز منکر میشود مرا. میگويمش: چون منکری، رها کن، برو. ما را چه صداع (دردسر) میدهی؟ میگويد: نی. نروم! سخن من فهم نمیکند. چنان که آن خطاط سه گونه خط نوشتی: يکی او خواندی، لا غير .... يکی را هم او خواندی هم غير او .... يکی نه او خواندی نه غير او. آن خط سوم منم که سخن گويم. نه من دانم، نه غير من. آن از خری خود گفته است که تبريزيان را خر گفته است. او چه ديده است؟ چيزی که نديده است و خبر ندارد، چگونه میگويد؟ آنجا کسانی بودهاند که من کمترين ايشانم که مانند مرا بيرون انداختهاند. همچنانکه از دريا به گوشهای افتد. چنينم. تا آنها چون بودهاند؟ جماعتی گفتند همه سر بر زانو نهيد و زمانی مراقب باشيد. بعد از آن يکی سر برآورد که: تا اوج عرش و کرسی ديدم! و آن يکی گفت: نظرم از عرش و کرسی هم برگذشت. و از فضا در عالم خلا مینگرم! ... اما من چندانکه نظر میکنم جز عجز خود نمیبينم. اعتقاد و عشق دلير کند. و همه ترسها ببرد. هر اعتقاد که آن را گرم کرد، آن را نگه دار! و هر اعتقاد که تو را سرد کرد، از آن دور باش. محمدی آن باشد که شکستهدل باشد. پيشينيان شکستهتن بودند. کافران را دوست میدارم. از آن جهت که دعوی دوستی نمیکنند. میگويند: ما کافريم! دشمنيم! حق به دست من است. با من نيست. دل من خزينهی کسی نيست. خزينهی حق است. صد هزار درم با من خرج کنی، چنان نباشد که حرمت سخن من، بداری. میپنداری آنکس که لذات برگيرد، حسرت او کمتر باشد؟ حقا که حسرت او بيشتر باشد. زيرا که او به اين عالم بيشتر خوی کرده باشد. عقل تا درگاه ره میبرد. اما اندرون خانه ره نمیبرد. آنجا عقل حجاب است. دل حجاب است. و سر حجاب! گفتن، جان کندن است و شنيدن، جان پروردن! مرد چون پير شود طرح کودکان گيرد. در آن کنج کاروانسرايی بودم. آن فلان گفت که به خانقاه نيايی؟ گفتم من خود را مستحق خانقاه نمیبينم. خانقاه جهت آن قوم کردهاند که ايشان را پروای حاصل کردن نباشد. من آن نيستم. گفتند به مدرسه نيايی؟ گفتم من آن نيستم که بحث توانم کردن. اگر تحتاللفظ فهم کنم، آن را نشايد که بحث کنم و اگر به زبان خود بحث کنم، بخندند و تکفير کنند. من غريبيم و غريب را کاروانسرا خوش است. صحبت با ملحدان خوش است که بدانند من ملحدم. گفت دربان که تو کيستی؟ گفتم اين مشکل است تا بيانديشم! بعد از آن میگويم: پيش از اين روزگار، مردی بوده است بزرگ، نام او «آدم»! من از فرزندان اويم. کسی میخواستم از جنس خود که او را قبله سازم و روی بدو آرم که از خود ملول شده بودم. تا تو، چه فهم کنی از اين سخن که میگويم که: «از خود ملول شده بودم.» اکنون چون قبله ساختم، آنچه من میگويم فهم کند. دريابد. من عادت به نبشتن نداشتهام. هرگز! چون نمینويسم در من میماند و در هر لحظه مرا روی دگر دهد! راست نتوانم گفتن. که من راستی آغاز کردم، مرا بيرون کردند. اگر تمام راست کنمی، به يکبار همه شهر مرا بيرون کردندی. هر يکی میگفتندی به اندازهی خويش، به نوبت. چون نوبت من رسيد، هرچند الحاح کردند، من چيزی نگفتم. گفتم: نمیگويم. آنجا درويشی بود. سر فرود آورد و او هيچ نگفته بود. ميلم شد به گفتن. گفتم: آدمی میبايد که در همه عمر يک بار خطا کند! اگر کند باقی عمر بر آن مستغفر باشد بر سنت پدر (آدم ابوالبشر( ... گفتم: میروم امشب نزد آن نصرانی (مسيحی) که وعده کردهام شب بيايم. گفتند: ما مسلمانيم و او کافر. بر ما بيا. گفتم: او به سر مسلمان است. زيرا تسليم است. و شما مسلمان نيستيد. گفتند: بيا! تسليم به صحبت حاصل شود. گفتم: از جانب من هيچ حجابی نيست، و پردهای نيست. بسمالله بيازماييد. آن يکی آغاز کرد: ما فرزندان آدم را گرامی داشتيم و آنان را در خشکی و دريا روانه ساختيم (از قرآن) از دهانم بجست که: خاموش! تو را از اين آيت نصيبهای نيست. خشکی کجا و تو کجا؟ خواست که سوال کند. گفتم: بر من چه سوال رسد؟ چه اعتراض رسد؟ من مريد نگيرم. کودکی بود. کلمات ما بشنيد. هنوز خرد بود. از پدر و مادر بازماند. همه روز حيران ما بودی... سر بر زانو نهاده بودی همه روز. پدر و مادر نمیيارستند که با او اعتراض کردن. وقتها بر در گوش داشتمی که او چه میگويد: اين بيت شنيدمی: در کوی تو عاشقان پر آيند و روند / خون جگر از ديده گشايند و روند / من بر در تو، مقيم مادام چو خاک / ورنه دگران، چو باد آيند و روند گفتمی باز گوی. چه گفتی؟ گفت: نه. به هجده سالگی بمرد. دی آمد فلانی که از من بدو نقلی کرده بودند. در روی من جست و گفت: مرا چنين چون گفتهای؟ من چندين خدمت بزرگان کردهام. مرا همه پسنديدهاند و جستهاند و رها نمیکردهاند که جدا شوم. گفتم: اين سخن را باادبتر پرس تا جوابت گويم! گفت: ساعتی بنشينيم تا نفس ساکن شود، تا باادبتر توانم گفتن. گفتم: دو ساعت بنشين. ساعتی بنشست. همان آغاز کرد که پيش: همه پسنديده و روشن بودهان و همه القاب روشن نيکو گفتهاند. پيش تو چگونه است که بر خلاف آنم؟ اکنون بيا، تو چه لقب میکنی؟ گفتم: اگر مسلمان شوی، مسلمان! و اگر نه کافر و مرتد و هرچه بدتر! اکنون اگر بینفس (بدون خودستايی) سخن میگويی، بگو و اگر نه جوابت نمیگويم.
|