شعرناب

داستان سرور

سُـــــــــــرور
پانزده سال بیشتر نداشتم. امّا سه سال تمام بود که عاشق سُرور بودم. وقتی روبروی پدر ایستادم و گفتم: با اینکه پنج سال از من بزرگتر است دیوانه وار دوستش دارم چنان سیلی محکمی به صورتم نواخت که بعد از اینهمه سال جای انگشتانش را روی صورتم حس می کنم!.
***
دوره ابتدایی را با معدل بالا تمام کردم. زندگی ما در سطح متوسط بود و اگر می خواستم ادامه تحصیل بدهم، از طرف خانواده هیچ کمکی به من نمی شد. تعطیلات تابستان در پیش بود. باید کار می کردم و پول برای یک سال تحصیلی پس انداز می کردم. چنین بود که شناسنامه ام را در سیزده سالگی بدست گرفتم و برای یافتن کار در مقابل شرکتها به صف ایستادم. چه کسی حاضر می شد به منِ کم سن و سال، آنهم به مدت سه ماه کار بدهد؟ از آنجائیکه خوش شانس بودم، یکی از آشنایان مرا به مسئول استخدام یکی از شرکت های تولید کفش سفارش کرد. حتی قید کرد که قصد دارم تنها برای سه ماه در آنجا کار کنم.
***
خدا رحمت کند مادرم را، اگر او صبح زود چند بار صدایم نمی کرد نمی توانستم از خواب برخیزم، مسیری طولانی راه را پیاده طی می کردم تا به سرویس برسم. سرویس یک ماشین باری بنز خاور بود بقدری کارگر به صورت سرپا سوار می شدند که اگر کفش کسی از پایش در می آمد نمی توانست آن را پیدا کند تا اینکه به مقصد برسیم و پیاده شویم.
از همان روز اول مرا به او سپردند و شدم شاگرد یک دختر خانم چرخکار که پنج سال از من بزرگتر بود . چنان برخورد گرمی داشت که از همان برخورد اولیه مهرش بدلم نشست. نمی توانم بگویم سرچشمه این احساس ریشه اش بر چه پایه ای بود ولی بقدری قوی بود که وقتی تابستان بپایان رسید دل کندن از او برایم مشکل شده بود. در نتیجه به کارم ادامه دادم و شبانه ثبت نام کردم!!.
عکس روزهای اول استخدام که به سختی از رختخواب بلند می شدم حالا اولین کسی بودم که بر می خاستم تا خود را به محل کار برسانم. گاهی اوقات که سرویس به هر علتی نمی آمد کارگران بهانه قرار می دادند و شرکت نمی رفتند. اما من به هر وسیله ای بود خودم را می رساندم. اگر یک روز او را نمی دیدم آنروز چنان سخت و طولانی می شد که یک عمر به حساب می آمد.
نمی دانم عادت بود! عشق یا هر چه بود باعث شد که نتوانم از آن محیط دل بکنم. انشاهایم را که یک جورهایی بوی عشق می داد برایش می خواندم. بهترین قطعه های ادبی و شعرهای عاشقانه درس فارسی را می نوشتم و به بهانه مرور درسهایم با او به نجوا می نشستم و او چه صبورانه همه را تحمل می کرد. اینکارها برای من معنی دار بود اما از دل او که خبر نداشتم و نمی دانستم از این کار من چه برداشتی می کند. رفتارم چنان توأم با ادب و نزاکت بود که نه تنها او بلکه هیچ یک از همکاران که اکثر هم خانم بودند، تصور هم نمی کردند که رابطه فکری من نسبت به او، با افکار معمولی فرق داشته باشد.
به همین منوال سه سال گذشت، در کلاس سوم دبیرستان قبول شدم یک کیف تحصیلی خیلی شیک برایم کادو خرید که یک شیشه ادکلن خوشبو هم داخلش گذاشته بود.
***
هرچه داشتیم با هم قسمت می کردیم تا این حد که اگر یکی از ما آدامس نداشت نصف آدامس جویده شده دیگری را می گرفت بدون اینکه چندشش بشود! یک روز سیبی را از کشو میز بیرون آورد یک نیمه آن را به طرف من دراز کرد. نگاهی به صورتش انداختم با سر اشاره کرد که بگیر.
خوردن هر چیزی در موقع کار خلاف مقررات بود حتی صحبت کردن، اما با احتیاط حرفهایمان را میزدیم!
آیا او از راز دل من آگاه بود ؟ امکان ندارد که بو نبرده باشد شاید به روی خودش نمی آورد. شاید هم به حساب بی تجربگی و کم سن و سالی من می گذاشت پنج سال اختلاف سن، حتماً باید تجربه زیادی کسب کرده باشد. این را خوب می دانستم که خانمها در این گونه موارد خیلی حساستر از آقایان هستند و خیلی زود متوجه رفتار آقایان می شوند در حالیکه آقایان کمتر به این مسائل اهمیت می دهند.
در حالیکه نیمه سیب را در دست من می گذاشت به آرامی دستش را گرفتم و دست دیگرم را پشت دستش گذاشتم!
اولین باری بود که به این صورت دستش را در دستم می گرفتم! قلبم به شدت می طپید نکند ناراحت بشود و خیال کند که دارم سوء استفاده می کنم. به چشمهایش نگاه کردم، شاید انتظار داشت دستش را رها کنم، دستش را عقب نکشید اما صورتش کم کم گلگون می شد، در این حالت از همیشه زیباتر شده بود. با شرم خاصی گفت: « چه می کنی؟!» فکر کردم نباید فرصت را از دست بدهم با دست پاچگی گفتم: دوستت دارم! همانطور که نگاهم می کرد با دست دیگر چند بار به آرامی روی دستم زد که بیشتر حالت نوازش داشت. با لبخندی که چاشنی کلامش می کرد گفت: «فکر نمی کنی برای عاشق شدن هنوز زود باشد؟!»
***
دو نیمه سیب، گاز نزده باقی ماندند. آنروز حرفی بین ما رد و بدل نشد! بعد از اینهمه دوستی گویی ما با هم بیگانه شده بودیم. فکر و خیال لحظه ای آرامم نمی گذاشت. منکه از بودن در کنار او غرق شادی بودم چرا چنین کردم، فرشته رویاهایم را پرانده بودم!!.
آیا باید به او بگویم تا مرا ببخشد و آنچه را که ابراز کرده ام فراموش کند، به او بگویم که من دارم دق می کنم با من حرف بزن. جرئت گفتن هیچکدام از این حرفها را نداشتم. او در افکار دور و درازی غرق شده بود. گاهی در حین دوخت، ناخودآگاه مکث می کرد و انگار که یادش میرفت دارد کار می کند، نمی دانم در آن لحظه به چه چیزی فکر می کرد که کار را فراموش می کرد. تنها کاری که می توانستم انجام بدهم، گاهی دزدانه نگاهش می کردم. می ترسیدم کاری انجام بدهم یا چیزی بگویم که وضع خرابتر بشود. نمی دانم برایتان اتفاق افتاده، پرنده ای زیبا و خوش آواز در قفس داشته باشید. در اثر سهل انگاری، آن از قفس بپرد روی شاخه ای بنشیند آنگاه شما بمانید و حسرت!!.
منهم همین حال را داشتم، حاضر بودم غبار راهش باشم اما با او باشم. آنقدر برایم عزیر بود که فکر از دست دادنش بیچاره ام می کرد. تا آن لحظه حتی یک کلمه حرف نمی زد. هنوز، ساعت کار تمام نشده بود؛ یکباره از جا بلند شد دستگاه را خاموش کرد و شروع کرد به جمع و جور کردن وسایلش، رو به من کرد و گفت: « چی شده کشتی هایت غرق شده اند؟!» غافلگیر شده بودم، نگاهمان در هم گره خورد، قطره اشکی را که از چشمانم سرازیر شده بود دید، دستش را جلو آورد و گفت: « ای وای فدات بشم! من فکر نمی کردم تا این حد منو دوست داشته باشی!». اشک مرا با دستش پاک کرد و رفت.....
***
هوای دم کرده عصر تابستان کلافه ام کرده بود. چند بار تا سر کوچه شان رفتم اما مانند کلاف سر در گم دوباره برگشتم. ساعتها بدون هدف در خیابانها می گشتم. خسته و فرسوده شده بودم. به خانه بازگشتم، هیچ اشتهایی به غذا نداشتم شاید یک پارچ آب را سر کشیدم. دیوارهای خانه به زندانی تبدیل شده بود، تحمل ناپذیر شده بودند. پتو و ملافه ای برداشته به پشت بام رفتم. تا سقفی نباشد که سینه مرا فشار دهد. بدنبال دو ستاره نزدیک به هم می گشتم که یکی مال او باشد و یکی مال من!!.
***
هیچ کس خبر از او نداشت، حتی از کارگزینی مرخصی هم نگرفته بود، با اینکه هر روز به اندازه عمری طولانی به نظرم می آمد اما در غیاب او کارهای او را انجام می دادم که مبادا کس دیگری را به جای او بفرستند و یا مرا به جای دیگری منتقل کنند بعد از سه روز آمد، چقدر رنگ پریده و ضعیف شده بود، سلام داد و سرجایش نشست، نگاه عمیقی به من کرد، او هم متوجه حال وروز من شده بود سری تکان داد آهی کشید و دستش را روی پیشانی گذاشت، انگار می خواست چیزی بگوید، اما دو دل بود، و من این را خوب متوجه شده بودم به هر حال من سه سال بود که با او زندگی می کردم، بله تعجب نکنید با او بودن برای من زندگی شده بود و حالا داشتم از سکوت او می مردم. سرم را نزدیکتر بردم و به آرامی این دو بیت را خواندم:
غلط است آنکه گوید دل به دل راه دارد
دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد
بغضش ترکید! چنان زار – زار می گریست که همه دست از کار کشیده به ما نگاه می کردند. او شیون می کرد اما من به آرامی اشک می ریختم. همه فکر می کردند من برای او اشک میریزم ، آنها نمی دانستند درد روزگار من هستم نه او. چند تن از خانمهای همکار او را از سالن خارج کردند و بقیه هم علت ناراحتی و گریه او را از من می پرسیدند و من فقط سکوت کردم و اشک ریختم. آنروز هم او دیگر سرکار برنگشت، اما پچ- پچ کارگران و نیم نگاهشان به من نوید این موضوع بود که آنها متوجه ماجرا شده اند و خنده های معنی داری می کردند که ناراحتم می کرد. عصر که تعطیل شدیم در رخت کن بودم که یکی از کارمندان کارگزینی نامه دربسته ای را به من داد. نامه خود را با شعری از فروغ فرخزاد شروع کرده بود:
امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره می بارد
پنجه هایم جرقه می کارد
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد زمن نشانه من
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
طی این مدت کم، لحظه های سختی را سپری کرده ام، می دانم که دوستم داری به پایت می نشینم باید متوجه باشی که چه شرایط دشواری در پیش است مبادا با آبروی من بازی کنی. دوستت دارم. سُرور» .
***
افلاطون حکیم را گفتند پسرت دچار عشق شده است، گفت اینک در آدمیت خود کمال یافته است.
احساس غرور می کردم، زیباترین دختر شرکت دوستم داشت، فراموش کرده بودم که پانزده سال دارم احساس بزرگی می کردم، مادرم سنگ صبورم بود یکراست رفتم پیشش و همه ماجرا را بی کم و کاست برایش تعریف کردم، چنان عاشقانه و با سوز و گداز تعریف کردم که باورش نمی شد پسرش طی چند روز تا این حد تغییر کرده باشد، ناباورانه نگاهم می کرد، آرام و ساکت همه حرفهایم را گوش کرد، او را خوب می شناختم یقین داشتم که عشق و دلدادگی بی ریای مرا در دل تحسین می کند. شاید یاد جوانیهای خودش افتاده بود که هفده سال از پدرم کوچکتر بود اما به زور به او داده بودندش این را نمی دانم به حال من گریه می کرد یا به حال خودش که عمر و جوانیش سوخته بود، و صدایش در نیامده بود. سرم را به روی سینه اش گذاشت و های های گریه کرد !!.
***
مادرم همه ماجرا را با آب و تاب برای پدرم تعریف کرد. و او از من سوال کرد که «این دختر چند سال دارد؟ » بدون اینکه متوجه سوال معنی دار او بشوم گفتم بیست سال. چنان سیلی محکمی ...
***
در زیر زمین خانه زندانی شدم! صدای گریه و التماسهای مادرم را می شنیدم که سعی دارد او را راضی کند و کاری از دست من بر نمی آمد جز گریه. تا جایی که دیگر لب به غذا نمی زدم و توان سرپا ایستادن را هم نداشتم. بعد از یک هفته پدر راضی شد، اما شرط گذاشت که عواقب این وصلت اصلاً به او مربوط نمی شود. وقتی در آینه خودم را نگاه کردم سی ساله نشان می داد پیرو لاغر شده بودم و چند تار موی سفید میان موهایم برق می زد.
چند روز طول کشید تا حالم بهتر شد. به شرکت رفتم راهم ندادند. با کارگزینی تماس گرفتند، دو نامه برایم آوردند ، یکی نامه اخراجی من بود! دیگری درش بسته بود و خط او را شناختم نوشته بود: « نمی دانم این نامه به دستت می رسد یانه، اما می گویم تو آنقدر ناجوانمرد بودی که آبروی مرا ببری و بگذاری بروی! کاش می آمدی و می گفتی که چرا با احساسات من بازی کرد! من به عشق تو اعتماد کردم و ماجرا را به همکاران گفتم: گفتم که چقدر همدیگر را دوست داریم. دیگر تحمل نگاههای شیطنت بار و تمسخر آمیز آنها را ندارم . گرچه نمی توانم ببخشمت امّا ...»
« سُرور»
***
سرگشته و پریشان، به هر جا که امکان داشت سر زدم، خانه را دو روز قبل تر تخلیه و به جای نامعلومی کوچ کرده بودند، هیچ کس خبری از او نداشت.
سالها می گذرد . . . در هر کوی و برزن که، نام سُرور می شنوم به طرفش می روم در چهره اش دقیق می شوم شاید سُرور من باشد!!؟
پایان


3