شعرناب

به هیچ وجه زیر بار چادر نمی رفتم 1

تحول الهه سادات عینجو قسمت اول
الهه سادات عین جو هستم 32 سالمه 13 ساله که ازدواج کردم .
گذشته ی من ..من تو سن یازده سالگی پدرم رو از دست دادم و با خانواده م مامانم سر پرستی ما رو داشت ...
من پدرم کلاًخیلی آدم راحتی بود . یعنی همیشه اصلاً من یاد ندارم که گفته باشه حجابتو رعایت کن . روزه می خواستم بگیرم اجازه نمی داد می گفت چشات ضعیف می شه . نمی خواد روزه بگیری ... با اینکه من بچه بودم خیلی دوست داشتم روزه بگیرم . خیلی آزاد می گشتم خیلی با اینکه مامانم اصلاً فشار رو من نداشت چون نسبتاً خونواده ی مادری م خیلی خانواده ی آزادی بودیم . منم همیشه همونجوری بودم . برادرامم از من کوچیکتر بودند من تو خونه بودم اصلاً مشکلی نداشتم .
ولی ارتباط با خدا رو خیلی دوست داشتم . دعا زیاد می خوندم در واقع که من توی خانواده ی خیلی راحتی بزرگ شدم ولی توی فطرتم اون خدا شناسی و ارتباط با دین رو داشتم .
من تقریباً تو سن چهارده پونزده سالگی که بودم میگم چون پدرمو از دست دادم همیشه جایی که می شنیدم اگر فرزند نیکویی باشی پدرت مادرت از اون عذاب دورند این خیلی منو هل می داد و من دوست داشتم کاری کنم که توی اون دنیا حد اقل پدر من به خاطر من عذاب نکشه به خاطر همین خیلی مثلاً به خدا نزدیک می شدم دعا می خوندم . نماز می خوندم خیلی می خواستم بچه ی خوبی برای پدر مادرم باشم .
نماز می خوندم دعا می خوندم ولی پوششم هنوز همون پوشش قدیمی بود .
تا اینکه من با یه موسسه ای آشنا شدم . از اونجا ما به جشن نیمه ی شعبان دعوت شدیم جشن ولادت حضرت صاحب الزمان (ع)
توی اون جشن به ما پیشنهاد دادند هر کس که می خواد توی کلاس خدا شناسی شرکت کنه اسمشو بنویسه . من یه دوست صمیمی داشتم با همدیگه تصمیم گرفتیم اسممنو نوشتیم توی اون لیست دقیقاً من و دوستم نفر اول و دوم توی اون لیست بودیم .
بعد از یک ماه که گذشت با ما تماس گرفتند که شما جمعه ها ساعت هشت و نیم توی اون موسسه باشید که میخوان واستون کلاس بزارند که حول و حوش یک سال بود من تو این کلاسا شرکت می کردم .
می رفتم توی اون موسسسه با چادر می رفتم . ولی وقتی می اومدم بیرون چادرم رو بر میداشتم . بیرون هم مهمونی هم هر کجا می رفتم همون آدم قدیمی بودم تا اینکه گذشت مارو مشهد دعوت کردند . یعنی مهمان امام رضا (ع) شدیم وقتی که من اونجا رفتم یه سری آدم های خیلی محجبه بودند . اون موقع اونا حول و حوش بیست سالشون بود . خیلی جوون بودند ولی از ما بزرگتر بودند . من اصلاً آدمی رو می دیدم که محجبه است و پشت یه ماشین نشسته یه خانمی می گفتم این چرا باید پشت ماشین بشینه من باید پشت این ماشین بشینم یعنی اصلاً می گفتم اینا چیزی ندارند حقی ندارند .
تا اینکه وقتی تو مشهد بودیم . اینا آدمای نسبتاً متشخصی بودند و نسبتاً آدمای پولداری بودند . وقتی که من پنج روزی با اینا همسفر بودم و دیدم چقدر اینا آرامش دارند . چقدر آرومند . چقدر متین هستند و حجاب دارند . خیلی اصلاً یه چیز رویایی بود اون مشهد برای من .
خیلی آدمای راحتی بودند و اونا خیلی روی من تاثیر گذاشتند . که من وقتی برگشتم تهران تصمیم گرفتم که چادری شم . خیلی آدمای آرومی بودند . خوشحال بودند . شاید خیلی پولدار نبودند که بگم خیلی پولدار بودند نه ولی خیلی آروم بودند .
توی سنی بودم توی سن بلوغ بودم دیگه بخوای اینجوری حساب کنی چهارده پونزده سال ..یه تفکراتی واسه خودم داشتم یه آرزوهای دیگه ای برای خودم داشتم نه آرامش نداشتم . خوشحال بودم ولی آرامشی که اونا داشتنو نداشتم . نمی تونم تعریف کنم . یه حس خیلی خوبی بود که من نداشتم و من دوست داشتم اون حسه رو داشته باشم .
من قبل از اینکه برم مشهد با همسرم یه آشنایی داشتیم و قصد ازدواج داشتیم من وقتی که تو مشهد متحول شدم و برگشتم اولین تصمیمی که گرفتم و خیلی برای من سخت بود . چون به همسرم علاقمند بودم این بود که به همسرم بگم شما نامحرمید و من نمی تونم با شما ارتباط برقرار کنم. و همسرم اصلاً اینو قبول نمی کردند ولی قبل از اینکه من برم مشهد خیلی همسرم علاقه داشتند که من چادر سرم کنم ولی من اصلاً زیر بار نمی رفتم . یعنی شاید یکی از نسبتاً شرط های ازدواج شرط نبود ولی دوست داشتند که من چادری باشم و من قبول نمی کردم ......... ادامه دارد


2