شعرناب

گُل یا عشق

تقدیمبه آنکهنام ش را فقط در قلب خود مینگارم...
آه...
اگر خواننده از جنس باران باشد ،توصیفات را ناگفته و نانوشته، بجای آنکه با تمرکز در پی سطرهای این دلنویسه رود، با همان کلمه آغازین در میابد.
آری،بگذار این دَم را با احساس ناب دلداده هایی که هر از گاهی در طی خوانش این سوز و گداز ،خود را در جایگاه نگارنده تصور میکنند،از حکایت شیرین و پر اشتیاق آنچه را که ساده «عشق» نام نهاده اند ،بگذرانیم...
آندم که مرغ دل هوای آسمان دل معشوق را حتیذبه خیال در سر میپروراند، سیمرغ افسانه ای شاهنامه و ققنوس که همه اش سوختن است، محو تماشای پرواز و اوج گرفتن مرغ دل میشوند که حسرت این توان گاهی دل هر دویشان را به رشک می اندازد...
بر مرغ دل پروازهای پر از شوق و اشتیاقش قصوری نیست،زیرا جوشش چشمه عشق بمانند فورانهای پر التهاب آتشفشانی است که در گذر زمان بظاهر پر از آرامش،سکوت و خستگی های فورانهایی که هیچ جنبنده ای نمی توانسته از فاصله ای ایمن از حدودش گذر کند....حال بنگر به این فوران شعله های یاد دلدار و محبوب چقدر توانمند تر از قبل هستند که در این سکوت و سکون وهم افزا ،که به خیال نگارنده رو به آرامیدگی و خو گرفتن نهاده بود...
چقدر این عشق میتواند زیبا باشد که از هر شعله اش بخشی از قلب خاکستر میشود و دیری نمی پاید که از آن خاکستر ،قلب تازه تر ،پُر شعف و شور تر،شوق مند تر ،جایگاه معشوق را پُر طراوت کرده که فلسفه ی این شعله ها از نظرم برای پاکیزه نگه داشتن جای دلدار است تا که غیری نتواند از آن گذر کند چون عشق هرچه جز معشوق و عاشق را توان تاب نیست.
در همین پرواز و اوج مرغ دل بود که با اینکه هزاران مرتبه درک کرده بودم ،عمیق تر از هر مرتبه دریافتم که چرا عشق فقط یک تولد دارد ،ازینرو است که اگر هم این آتشفشان بظاهر خاموش را خاموش بپنداری آنقدر فوران مذاب التهابش که از عشق جان میگیرد ،شگفت زده ات میکند که تا چند روز رنگ از رخسارت رخت بر میبندد .....
عاشق نه به شوق وصل یا دیدار معشوق را در هجر میستاید و مقدس تر از هر موجود خلق شده ای پاک میداند، ونه از هجر و فراق و سوزهای بی سامانگر .بلکه چون هم روح و قلب عاشق و جان و دل معشوق در هم به سبب آن شعله ها در هم ذوب شده اند و در این میان عاشق ،معشوق است و معشوق ، عاشق.بلکه از سببی که نه علم و نه منطق و نه فلسفه جسارت اظهار نظر درباره ی آن را ندارد و این است که جانمایه تمام زیباییها فقط وصف عاشق و معشوق است و هرچه در این باره نگاشته شود خلق زیباییت.
با اینکه نگارنده دستی در شناخت زبان بشر بعبارتی دیگر جهانیهای زبان دارد بر این عقیده هستم که بقای زبانها بجهت گذار نسلها نمیتواند باشد،بلکه بدلیل زیبایی هایی است که عاشق و معشوق در شعف و شور و التهاب سُراییده اند، در کالبد زبان خون جاری ساخته است که از ده هزار سال پیش بیش از چهار هزار زبان که هرکدام تنها و تنها شباهتهایشان ،احساس ، زیبایی هاییست که مرمان نامش را «ادبیات» نهاده اند.
هرگاه که از عشق مینویسم ذهن گریز پایم از شدت شوق به ناکجاآباد میرود هرچند که در آن هنگامه نیاز به حضورش نیست...
هرگاه دلدارم ،مهربانم احساسم را با قلب زیبایش ، با چشمهای معصوم ش را به میهمانی هر نوشته ام دعوت میکنم، اضطراب این حضور و میهمان نوازی ام بحدی زیاد میشود که تمرکز م را نمیدانم در کدام لحظه از دست داده ام...تنها چاره ام قلب م است که جایگاه تنها و تنهای اوست که زمام دستم و همه آنچه را در وجود خود میبینم ،به ان میسپارم که بیچاره از بس بجان میکوشد ،از شرم این اجبار از دل خویش شرمگین میشوم...
اینهمه را که تا اینجا بی هیچ اندیشه ای از پیش دانسته شده نگاشته شده است و فقط نمایی از شوق مرغ دل و تپش قلبش در دل دلدار را احساس میکرد و به شوق آستان زیبایش تا بینهایتِ توان خود به اوج پرواز میکرد....
در آن هنگام که مرغ دل در آسمان دل معشوق از اشتیتاق به ماورای حدود سیمرغ اوج میگرفت ،در یک لحظه زمان و مکان را بی هیچ نشانی ای یافت...در آن لحظات که فقط عاشق میداند و میبیند و احساس میکند بی هیچ پرسشی مرغ دل خویش را نیمه جان بر روی دستان لرزان خود گرفته بود باز مرغ دل بیچاره با چشمان نیمه باز به اوج چشم دوخته بود..،درحالیکه تپش های دل عاشق به شماره افتاده بود چون ابر بهار اشک ریزان ،محزون تر از همه لحظات گذشته ی نزدیکتر از اکنون ش، در رویاهای صادقانه اش ندایی خبر از رفتنی که از همان آغاز عشق ،سراسیمه تر از هر کودک رها شده در میان جمعیتی پر ازدحام ،بیقرار تر شد...که باز به سفر پر حادثه عشق به دور از معشوق خود ، دلدار خود ،محبوب خود پُر اشتیاق تر از لحظات سپری شده همت گمارد...
و ان کلام که نه گوینده اش آشنا بود و نه آوای کلامش ، سوق دهنده فراق و یادآور تلاش وصف ناپذیر عاشق در حفظ و نگهداری ارزش و زیبایی عشق و دل معشوق شدو عاشق و مرغ دل که هر دو احساس اشتیاق از یک طرف و احساس درد در جان و بال پرواز دچار بهت زدگی کرده بود همچون رویایی که آدمی دوست ندارد تا ابد تمام شود بجهت اعتبار و عظمت وصف ناپذیر عشق که ادبیات و زیبایی ه منتج از ان است با چشمانی خیس و کم سو از دور چشمهای معشوق را بوسید و با شوق بیشتر ره عشق را در پیش گرفت....


1