شعرناب

نگاهی کوتاه بررمان


نگاهی کوتاه بر رمان " کلیدر "
استاد محموددولت آبادی
" اهل خراسان مردم کُرد بسیار دیده اند . بسا که این دو قوم با یکدیگر در برخورد بوده اند، خوشایند و ناخوشایند . اما اینکه چرا چنین چشمهاشان به مارال خیره مانده بود ، خود نمی دانستند . مارال ، دختر کُرد دهنه ی اسب سیاهش را به شانه انداخته بود ، گردنش را سخت و راست گرفته بود و با گامهای بلند ، خوددار و آرام رو به نظمیه می رفت . گونه هایش بر افروخته بودند . پولکهای کهنه ی برنجی از کناره های چارقدش به روی پیشانی و چهره ی گِرد و گُر گرفته اش ریخته بودند و با هر قدم پولکها به نرمی دور گونه ها و ابروهایش پَر می زدند . سینه هایش فربه و خوب بر آمده بودند ، چنان که دو کبوتر بی تاب می خواستند از یقه اش بیرون بزنند . بالهای چارقد مارال رویشان را پوشانده بود و سینه ها در هر تکان بی تابانه موج می زدند و شلیته بلندش با هر گام ، همآهنگ پستانها ، نیم چرخی به دور ساقهای پوشیده در جورابش می زد . "
رمان اینگونه آغاز می شود . اگر نگوییم " کلیدر" تنها شاهکار ادبیات فارسی است ولی به جرات می توان گفت که یکی از زیباترین و بهترین رمان های معاصرادبیات داستانی ایران زمین است .
دولت آبادی به زیبایی و کمال گوشه ای از زندگی قومی را به تصویر کشیده که در طول تاریخ ایران زمین ، چه کهن و چه معاصر ، زندگیشان دستخوش ناملایمات و پستی و بلندی های بسیاری بوده در حالیکه اینان یکی از اصیل ترین و نجیب ترین اقوام ایرانی به شمار می رفتند و می روند .
نویسنده سعی کرده ضمن امانت داری فرهنگ شخصیتی این قوم ، زبان و گویش آن ها را نیز بنحو احسن در رمان بگنجاند .
"... امنیه چشم از در بسته ی چادر گرفت ، کمر راست کرد و خیره به چهره ی چروک و سالخورده ی بلقیس ماند :
- مردهاتان کجایند؟
- بیابان ! می خواستی کجا باشند ؟
- همه شان ؟
- می بینی که ! همه شان .
- همه یکجا؟
- پس چی ؟ دخترینه نیستند که زیر چادر بمانند. آشکاره که همه شان .
امینه رکاب خالی کرد و فرود آمد ، به شانه ی اسب حنانی اش که تفنگی بر آن حمایل بود، تکیه داده و گفت:
- یک کاسه آب می دهی بخوریم ؟
- چرا آب نمی دهم ؟ مگر کافرم ؟ بیا یه سایه بنشین تا برایت چای تیار کنم .
- آب بیار ..."
نویسنده در رمان سعی کرده شخصیت های قصه اش را با روحیات متفاوتی که در آن ها هست بخوبی و بطور مبسوط و تک به تک بیان کند ، گرچه حواشی های رمان به نظر مخاطبی که رمان را می خواند زیاد و گاهی از حوصله خواننده خارج است وشاید طولانی شدن رمان که بالغ برسه هزار صفحه است قریب یک سوم این حواشی ها را در بر می گیرد ولی دیالگوهای قهرمانان قصه بسیار زیبا و هنرمندانه بیان شده است بطوریکه مخاطب دل نمی کند کتاب را زمین بگذارد . فضا سازی داستان طوری پایه ریزی شده که گویی خواننده خود را در متن قصه حس می کند و همراه شخصیت های داستان در صحنه ها حضور دارد . این از مزایای برجسته قلم نویسنده است . عناصر اصلی داستان در این رمان رعایت شده و این می رساند که دولت آبادی با تحقیق و بینش کامل این رمان را نوشته است . تبحر او در به کار گیری واژه ها به طور زیبایی به چشم می خورد . نویسنده حقایق ملموس زمان قهرمانان داستانش را آنگونه که اتفاق افتاده به تصویر می کشد.
" برای عبرت مردمان ، امروز هفت دزد ، هفت ارقه ی بی ناموس ، هفت خیانتکار خانه به دوش ، کنار حوض غلامو ، گچ گرفته می شوند .
این زبان حکومت وقت بود که در کوچه های گرسنه ی دیه ها می چرید و نوک در هر روزن فرو می برد . او چنین خواسته بود که هفت مرد به گچ گرفته را، هفت ارقه ی خیانتکارِ دزد بنامد . چنین خواسته و چنین نیز کرده بود . پیران این پاره بیابان خراسان نیز چنین نقل می کردند ... بر هفت مرد ، نام هفت " بلوایی" گذاشته بودند . هفت بلوایی که سر هفتاد ارباب و مباشر و تفنگچی را گوش تا گوش بریده بودند . گفته این بود که هفت بلوایی می خواسته اند نرخ گندم ارزان کنند . داد می خواسته اند این هفت بلوایی ، هفت دادگر ."
در سرتاسر داستان می بینیم که زبان نویسنده زبانی عریان و عامیانه است .
" نادعلی گفت :
-من می روم . می روم ... حالا می روم ...عباسجان !
- بله ارباب !
- راه بیفت ! جلو بیفت و راه خانه ی ماه درویش را به من نشان بده اگر پول می خواهی !
- چشم ارباب !
شیدا فریاد کرد:
- عباسجان !
- بله ارباب جان !
- گم شو از اینجا ...
- ارباب جان !
- بیا جلو ! بیا...چرااز زیر دستم می گریزی ؟...بیا... بیا موش مرده ! بیا این اسکناس را بگیر و برو گم شو !
عباسجان به نزدیک شیدا آمد ، شیدا دست به یقه ی نیمتنه ی او برد و به سینه ی دیوار کوفتش :
- گوز پدر دیوث ! اگر می خواهی همین نیمه جانت راازتو نگیرم برگرد برو خودت را گم و گور کن !
- می روم شیدا خان . می روم . "
دولت آبادی سعی کرده قهرمانان داستانش را در مقابله با یگدیگر براساس شخصیت و فرهنگ و موقعیت اجتماعی خودشان در برابر هم قرار دهد واین دیگر هنراوست در این رمان .
" ....قدیر ، بالا سر او رسید ، زیر بغلهایش را گرفت و بلندش کرد ، چپ و راست صورتش را به باد سیلی گرفت و رو به ته کوچه هلش داد:
-مزدت را گرفتی ؟ خنازیر! جز سرکوفت هیچی برای من نداری . برو بمیر دیگر !
عباسجان سکندری رفت . قدیر مقید او نشد و برگشت . نادعلی همچنان مستانه می رفت و بال چوخایش به دور پاهایش تاب می خورد . شیدا به سر دوید ، کمر راست کرد ، دست به دیوارگرفت و با گامهای بلند ، خود را به نادعلی رساند. در خم کوچه ، چنگ در شانه ی نادعلی انداخت و اورا از رفتن باز داشت . نادعلی به او برگشت:
-چه کارم داری مزّلف ؟
- اینجا ... پی ات می گشتم نا نجیب ! شرف و آبرو سرت نمی شود ؟
در هم آویختند. کشمکش . کار به کتک کشید . بی آنکه دستهایشان به اختیارخود باشد، همدیگر را می زدند . دعوایی دنگال و........برای قدیر دیدنی بود. او کنار دیوار ایستاده بود و با حظّی شیطانی به دست پخت خود نگاه می کرد و زیر لب می گفت:
-بزنید همدیگر را ، مادر قحبه ها ! بزنید !
پهلوان بلخی نیز ، با لبخندی زیر دندان ، درحالی که رو به خانه اش بر می گشت و می رفت تا داستان شیرینی برای رفیقهایش نقل کند ، زیر لب گفت :
-بزنید همدیگر را، مادرقحبه ها! بزنید !"
نویسنده ، فقر مادی و فرهنگی مردم منطقه ای که داستانش در آنجا واقع شده را بطور عریان و کامل به تصویر کشیده . مردمی که دولت های وقت در فقر و تنگدستی نگاهشان داشتند و فقر فرهنگی را نیز بر زندگیشان تحمیل کردند . نوکر صفت بارشان آوردند تا همواره شکم هایشان گرسنه باشد و در برابر زورمندان وخودکامه گان سر بلند نکنند و دستشان برای لقمه ای همیشه جلوی اربابانشان دراز باشد .از طرفی نویسنده این راهم می خواهد بگوید که با توجه به همه این چالش ها همین مردم حقایق را با گوشت و استخوان حس می کردند ولی براساس فشار کمر شکنی که روی دوششان بود این اعتراض ها رافقط دردرون خود می توانستند وا بگویند.
" برادرم من را خر حساب می کند! خیال می کند که من مدهوش شده ام ، هه...شکم خالی و خماری ...لامذهب، این چیزها را خودش می داند، اما...اماخیال می کند که من خرم تا آن چیزهایی را که در کله ام دارم به زبان بیاورم ! هه! در کله ی من ، درکله ی من خیلی چیزها هست ، خیلی چیزها!و........جناب سرگرد فربخش چرا کنار دست من نمی نشیند عرق بخورد؟ جناب سرگرد ، من کم به تو خدمت کرده ام؟ کم برای تو خبر آورده ام ؟ کم اسم و نشانی به تو داده ام؟ پس چرا حتی به من یک نگاه هم نمی اندازی ؟ چرا من را به اندازه ی یک سگ هم التفات نمی کنی ، آقای سرگرد؟ آقای سرگرد ، آقایان اربابها، چه کارهایی از من خواسته اید که برایتان انجام نداده ام ؟ اقلا من را به چشم نوکرتان نگاه کنید، لامروت ها! اقلا وقتی به من فرمان می دهید ، نگاهم بکنید بی خیرها! اقلا به من بفهمانید که حدمتگزار شما هستم ! آقایان ، گندمی را که اینجا به عمل آمده ، بار می کنید و می برید به انبارهای مغیثه ، آن گندم رزق من هم هست ! اما من که خر نیستم تا این حرف را به زبان بیاورم !پس یعنی چه ؟ پس به نظر من حقیقت یعنی همان کاری که آلاجاقی می کند . حقیقت یعنی همان زور و قدرتی که آلاجاقی ارباب دارد . حقیقت همان اسب های کالسکه ی تلخ آبادی ارباب هستند . حقیقت همان جنده ایست که او بغل خودش می خواباند ! حقیقت یعنی کلاته ی کالخونی و گوسفندهای علی اکبر حاج پسند ، اما من ...من که این چیزها را ندارم ، عین دروغ هستم ، خود دروغ هستم . من خودم دروغم ، خونم دروغ است ، نفس کشیدنم و راه رفتنم دروغ است . اینست که باید بگیرم میان مشتم و کله اش را بکوبم به سنگ ! کله خودم را هم باید بکوبم به دیوار، چون که من هیچ چیزی از حقیقت ندارم ، هیچ چیزی از قدرت ندارم ، چون که حقیقت ...یعنی قدرت ! آقای بلخی ...آقای خاکی ، حقیقت یعنی قدرت ! برو بمیر اگر قدرت نداری ، برو سرت را بگذار و بمیر...یا اقلا خفه شو ! تو روی چه حقیقتی محکم تر از قدرت می توانی بایستی و به آلاجاقی ارباب بگویی : آقا ، گندم مال رعیت است ! گندم ، مال مردم است ! حتی زمینها هم مال مردم است ، آقا ! پس برای چی نان مردم را می بری انبار می کنی تا در زمستان دولا- پهنا به خلق خدا بفروشی ؟ هه... که یعنی این حرف ها را بلد نیستم ، مردکه های خر ؟! فقط شما سه – چهار نفر هستید که این چیزها را بلدید ؟"
...وکلام آخر این که " کلیدر" حرف بسیار دارد ، چه از گذشته وچه از حال و شایدهم از آینده که در این اندک کلام نمی گنجد ، باید خواندش ، نه یکبار بلکه دوبار ، تا بفهمی درد اکثریت مردم جامعه ما کجاها رو پنهان داشت و داشته .
از این که سعی کردم امانت داری کنم و عبارت ها و بعضی واژه های سخیف را عینا از متن چاپ شده کتاب بیاورم پوزش می طلبم.
برقرارباشید .


1