احساس خوب کمی خودکشی « در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این درد ها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون...» طاقت نیاوردم و کتاب را سریع بستم. باورم نمی شد نویسنده در یکی دو جمله اول کتابش توانسته بود تمام زندگی مرا به روشنی وصف کند. سرم را به سمت سقف اتاق چرخاندم. تیک تاک ساعت دیواری به قدری آزار دهنده بود که تصمیم گرفتم در خانه نمانم و برخلاف همیشه که در کنج اتاقم خاطراتم را تصویر می کردم، این بار به کنج دیگری پناه ببرم. تا شاید کمکی باشد برای چیدن پازل خاطراتم. پازلی که شاید در انتها به من نشان دهد که چرا دیگر نمی توانم آدم های این شهر را دوست داشته باشم. از خانه بیرون زدم و قدم زنان به سمت کافه «ساغر» به راه افتادم. با صدای تیک تاک ساعت مچی و کلوز آپ کفش هایم لحظاتی را سپری کردم. انگار داشتم فراموش می کردم که چرا امروز در خانه نمانده ام.کمی به خودم آمدم. قرار بود پازلم را تکمیل کنم، پس به تماشای شهر ایستادم. هرچه باشد برای من هرگوشه شهر تکه ایست برای یادآوری ریتم نفس هایم. نفس هایی که ریخته می شد به پای چشم هایی که همیشه در کلوز آپ کفش هایم نیز نقش می بستند. جلوی در کافه «ساغر» پیرمرد خمیده ای را دیدم که آهسته قدم برمی داشت و هر چند ثانیه لبانش را تر می کرد و با چشمان درشت و نقره ای رنگش به رهگذران چشم می دوخت و سپس سرش را پایین می انداخت و تند تند پلک می زد. نمی دانم که چرا این منظره از پیرمرد برایم خیلی آشنا بود. خاطره ای مبهم را به یاد آوردم. خاطره ای که در آن جلوی آینه ایستاده ام و در حالی که چشمانم از گریه برق می زند با دستان چروکیده ام اشک های خودم را پاک می کنم. « کافی شاپ ساغر با مدیریت جلالی» «ساغر»، چه قدر آشناست این اسم. از پشت شیشه کافه میتوانستم داخل را ببینم. کافه پر بود. جایی برای نشستن نداشت. از پشت شیشه چهره آشنای دخترکی را دیدم که تنها نشسته بود و به ساعت مچی اش چشم دوخته بود. صدای تیک تاک ساعتش را می شنیدم. انگار منتظر کسی بود. از پشت شیشه چشمم به تصویر منعکس شده خودم افتاد که چشمانم داشت از گریه برق می زد. دخترک آشنای آن سمت شیشه سرش را بالا آورد، با دیدن چشمانش ته دلم خالی شد. دیگر طاقت نیاوردم، به سمت در کافه رفتم و دست در دستگیره انداختم تا داخل شوم. هرچه تلاش کردم نتوانستم در کافه را باز کنم. چشمم به نوشته روی در افتاد: «بسته است»
|