تردیدگاه انگار لغات هم درد دلت را کم میآورند.آن وقت نوبت به اشک میرسد،آن وقت حریصانه مینویسی وحریصانه میگریی.اما نه! اشک میتواند مسکن خوبی باشد اما درمان نیست،گرچه گاهی مسکن هم نیست!باور میکنی گاهی به اشک هایم شک میکنم؟به اینکه چقدر بی بهانه از چشمانم فرو میریزند ودل همه را به درد می آورند وتلخی هایم را پشت این نقاب به ظاهر پاک پنهان میکنند. باور میکنی اتفاق بد این روزها این است که به قلمم شک کردم؟به قلمی که رقص نرمش در دستانم با هر آهنگی هماهنگ بوده. چه غمگین وچه شاد...َ میترسم...میترسم در آینده ای نه چندان دور به افکارم هم شک کنم،به قلبم،احساسم،حتی گذشته ام! به دنبال مقصر نیستم،چون میدانم که کسی را نمیابم.نه تنهایی که در هیچ گوشه اش جایی برای ماوای من نبود،نه خانواده و دوستان که تمام محبت های بی دریغشان نتوانست این سرگشته را تسلی دهد،نه کتابهایی که با برگ برگشان زندگی کردم وآنها بجر سفری کوتاه هیچ مرا به خود راه ندادند،نه شیطان که وسوسه هایش دیگر برایم مثل قصه های شبهای کودکی تکراری بود، ونه حتی خدا که فرشتگانش هر زمان که خواستم به حریم امنش وارد بشوم با شهاب ثاقب ،راندنم. مقصر اینجاست.درون من.درون دختری که گستاخی هایش،جنونش وهیجان هایش،همه وهمه در حکم طوفانی است که به دریایی آرام هجوم میبرد،مثل زلزله ای که برای خاکی تازه آباد شده ،ویرانی به ارمغان می آورد. تو بگو...چه کنم؟میدانم از تردیدهایم به تنگ آمدی اما باز بر زمستان سخت وجودم بهار را هدیه کن...
|