شعرناب

با وفا


آخه عزیز من منتظر چی هستی؟بااین لجاجت میخوای چی راثابت کنی؟اینهمه مقاومت برای چیه آخه؟جان من بیا ویکبار حرف منوگوش کن،نه خودت را عذاب بده نه مارا،بگذار همه چی به خوبی وخوشی تمام بشه...بیا خودت قال قضیه رابکن وکار را تمام کن...تو را به جان مادرت!مطمئن باش او هم همین نظررا داره و الان هم منتظره که بری پیشش!اینقدرچشم انتظارنگذارش ،گناه داره ها، من مطمئنم دیر یا زود این کار را میکنی،بارها گفته بودی: ( اگر قراره کاری انجام بشه،هرچه زودتر بهتر).پس چرا این پا و آن پامیکنی؟کار راتمام کن و اجازه بده مردم بروند دنبال کارشان. همسرعزیزم!این همه آدم را منتظرگذاشتی که چی؟به هیچ وجه قصدندارند بروند مگراینکه ازنتیجه کارآگاه بشوند.درسته که بخاطرعلاقه به تواینجاجمع شده اند،امافکرمن بدبخت رانمی کنی که شدم نوکردست به سینه شان؟خودت راحت گرفتی خوابیدی بفکرمن بیچاره که نیستی،همه دارند مسخره ام میکنند.میگویند: (بابا،شما که کارهاتون حساب وکتاب نداره چرا مارا جمع کردید اینجا؟)بعد هم به ریشم می خندند ودعا میکنند ماندن توبیشترطول بکشه تاسورو ساتشان ادامه پیداکنه!
خب راست می گن دیگه؟من چه میدانستم که تواینقدرحوصله همه را سرمیبری.چند روزه نان و آبشان را میدهم باید متلک هایشان را هم تحمل کنم.ببین همسرعزیزم!برای آخرین بارمیگم کاری نکن که به خاطرپذیرایی ازمیهمانانی که یک ماهه توی این خونه لنگرانداختن ومنتظر مرگ تو هستندو روزی سه وعده بهشون غذامیدم،ورشکست بشم!به خدادیگه دیوانه ام کردی،زود باش جون بکن دیگه ! اون متکا را بده به من ببینم !خودم کار را تمام می کنم!دیگه خسته شدم بیخود دست وپا نزن! اگه می تونی نفس بکش! اینهم کاری داشت!!؟؟باید از همان اول این کار را می کردم...


2