شعرناب

ویژگیهای شعر ناب ازدیدگاه منوچهر آتشی


ویژگیهای شعر ناب ازدیدگاه منوچهر آتشی
اصطلاح شعر ناب را (purepoetry) را اولین بار شاعر فرانسوی شارل بودلر درسال 1875 درباره شعر ادگار آلن پو ، شاعر امریکایی به کار برد.
شعرناب یا شعرمحض(شعرسره)به شعری اطلاق میشود که ازمضمون ومحتوای آموزنده ی اخلاقی خالی باشدوهدف وآن تنها لذت بخشیدن به خواننده از طریق موسیقی کلمات یا تصویرهای خیالی باشد که القاء می کند وبدین ترتیب درمقابل شعرتعلیمی قرارمی گرفت.(میر صادقی،168:1376)
شاعران طرفدار موج ناب درایران می خواستند چنین شعری خلق کنند، اما شعر ناب آنهامثل شعر ناب پل والری دوام زیادی نداشت
منوچهر آتشی مشخصات شعر ناب رابه این صورت جمع بندی کرده است.
1-در شعرناب سخن از تجربه های ملموس زندگی است، چیز هایی تازه وعجیب که خواننده
را به اعجاب وا می دارد.
2-درهم ریختن قواعد واصول شعری که از آنها به عنوان "قید" یاد می کند
3-تخیلی بودن شعر که این ویژگی، شعراینها را به سور رئالیسم نزدیک میکند.
4-شاعران شعر ناب معتقدندمخاطب خود را می شناسند ، می دانند چه می نویسندوچه کسی خواهد خواند(عالی عباس آباد،231:1390)
شعر ناب درحال شکل گیری وکمال بود که انقلاب اسلامی پیروز شد.باپیروزی انقلاب اسلامی وجریانهای سیاسی،شاعران پراکنده شدندواین جریان درهمین نقطه پایان یافت.هوشنگ چالنگی که موسس آن بود ،هیچ کتابی منتشر نکرد. هیچ بیانیه ای این حرکت چند ساله شعر فارسی نداشت تا اهداف وبرنامه ها وویژگیهای خود را نشان دهد.فقط مجله تماشا، سنگر ونمایشگاه اشعار او بود{همان:232)
منوچهر آتشی از شاخص ترین چهره های جریان شعر ناب است
مصاحبه ی زیر به وسیله ایسنا تهیه شده
منوچهر آتشی، شعر ناب، مسجدسلیمان، ناساتیا
ایسنــــــــــــــــا :
شما ، ‌میداندار شعر ( موج ) ناب هستید ؛ این « موج » ، چه ویژگی‌هایی دارد ؟
آتـــــــــــــــشی :
من میداندار شعر ناب نبودم ؛ شعر ناب هم خلاف ســایر جریان‌ها « موج » نبود. هم‌چنـان که « مـوج » شامل « شعر نو » احمدرضا احمـــــدی هم نمی‌شود . ایـــن دو را می‌توان به تعبیری ، جریان‌ها یا شاخه‌هایی از شعر مدرن ایران نامید ؛ که می‌توانستند - و می‌توانند ـ شمولی‌ عام‌تر داشته باشند. شعر« ناب » ، اصطلاحی من‌درآوردی نیست. من ، این عنوان را نخستین‌بار در ایران ، پس از دریافت شعرهای درخشان برخی از شــاعران جوان ، که شعرهایی متفاوت از صورت‌های متــداول شعری عرضه می‌کردند ، باب کــردم . شعر ناب از ابتدای پیدایش مدرنیسم ، دلمشغولی شاعران جهان بوده و بارها مطــــرح ، فراموش ، و باز مورد بحث قرار گرفته ؛ و طبعـا تعریف آن نیز دچار تحول و تطور شده است ؛ فی‌المثل ، در آغاز کار که من ، شعرهای سیدعلی صالحی ، آریا آریاپور ، هرمز علی‌پور ، سیروس رادمنش ، فیروزه میزان ، مهدی مصلحی و ... و ... را در مجله‌ی تماشا چاپ می‌کردم ، همیشه ضمن ستایش از خلوص شعرها ، شرطی را پیشانی‌نوشت شعرها می‌کردم ؛ که غالبا چنین معنایی داشت : شعر ناب ، به‌ صرف حذف همه‌ی صناعات شعر و استلزام‌های بدیعی‌ نیست که ناب خوانده می‌شود. به‌تعبیر دیگر، شعر ناب ، شعری است کـه :
‌٠١ صناعات و صورت‌های معمول را هدف خود قرار نمی‌دهد .
‌٠٢ در همان حال که مساله‌ی خاص اجتماعی (مثلا سیاست) را هدف قــرار نمی‌دهد ، معنایش این نیست که از تمامی تبعات اجتماعی خالی می‌ماند . به‌تعبیر نهایی ، می‌توان گفت که در هدف‌یابی شعر ناب ، می‌توان « انسان » را به‌جای جامعه یا سیاست قرار داد . شعر ناب ، یک‌سره دغدغه‌ی جان انسانی است که به زبانی درخور تبدیل می‌شود ؛ فی‌المثل ، به دو هایکوی ژاپنی توجه کنید ؛ که یکی صرفا ایماژ محض است :
« شکوفه‌ای از شاخه فتاد
دوباره برخاست و بر شاخه نشست
آه ، این یک پروانه بود ! »
می‌بینید که این شعر کوتاه ، ظاهرا ناب و بی‌ نقص یا حشو و زائد است ؛ اما ، این یک شعر ناب نیست ؛ چون فقط یک ایماژ محض متکی به طبیعت است. اما ، هایکوی دومی :
« آه ،
تا چه دوری رفته است
آن صیاد چاک پـــــروانه‌ها ! »
این یک شعر ناب است ؛ یک مرثیه است. مرثیه‌ی شاعر برای پسرک مرده‌اش! من، خود نیز - اتفاقا - پس از مرگ پسر نوجوانم ، بی‌اختیار چنین مرثیه‌ای را نوشتم :
« وقتی قرار شد تـو نباشی ،
در کوچه باد را دشنام دادم ؛
در باد ، ‌بادبادک را ! »
اتفاقا « اسکار وایلد » نیز که در کنار نویسندگی ، شاعر بزرگی بود ، دو شعر ظاهرا نامتجانس دارد ؛ که از دید من ، هر دو « شعر ناب » به حساب می‌آینـــــد . او برای خواهـرک مرده‌اش ( برای مزارش ) شعری کوتاه دارد :
« آه ،
آهسته گام بردارید ؛
او در خواب است و از صدای شکفتن‌ گل‌ها هم
ممکن است بیدار شود . »
شعر دیگرش ، که آن را هم من ترجمه کرده‌ام ؛ و ده سالی است که در انتظــــــار چاپ است ، « ترجیع‌بند زندان ردینگ » نام دارد ؛ و شعری است با بیش از یکصد چهار پاره که آن را در زمانی که خود در آن زندان به سر می‌برده - یا بعــد از آزادی - سروده است . با آن‌که شعر در قالب نیمه‌کلاسیک انگلیسی سروده شده ، به علت ساخت یکدست و در عین حال موزیکالش ، و به علت این که تم دردناک شعر با زبانی مناسب ، یگانه شـده است ، شعری است « ناب » . شعـر، سراسر نگاهی است به یک زندانی که خلاف دیگران ، در لحظه‌های « هواخوری » شاد و شنگول است و با اشتیـــاق به « تکه شیشه‌ی کوچک دوردستی که زندانیان ، آسمانش می‌خوانند / و ابر سفیـد نازکی مثل ریش نازکـی در آن با باد می‌رود » می‌نگرد ؛ و هـوای خـفـه‌ی میان دیوارهای بلند را با حـــــرص می‌بلعد . در یکــی از این هواخوری‌ها و شور و شوق آن زندانی است که زندانی دیگری در بیخ گوش شاعر می‌گوید : « اون بیچاره اعدامی است ... » .
شعر با این ضربه شتاب می‌گیرد ؛ و شاهکاری آفریده می‌شود : غمنامه‌ای در حق زندانیان ، زندان‌بانان ، … و زندان‌سازان . جالب ، ترجیع این شعر بلند است ؛ که با تکرار آن ، ساخت شعر را انسجام می‌بخشد ؛ شعر تقریبا این طور آغاز می‌شود :
« کت سرخی بر تن داشت ؛
و زمانی که او را گرفتند ،
کنار جسد زنی که سخت عاشقش بود ،
شراب سرخ نوشیده بود . »
و بعد ، در پایان چهارپاره‌ی دوم ، ترجیع تکرار می‌شود :
« می‌گویند او کسی را که دوست می‌داشته ، کشته است ؛
اما ، چه کسی نمی‌کشد هر آن چه را دوست می‌دارد ؟
ترسوها با نگاه و بهتان ؛
شجاعان با خنجر . »
شعرهای بزرگ بسیاری را می‌توان در ردیف شعر ناب به حساب آورد. به گمان من ، شعر « سنگ آفتاب » اکتاویو پاز ، شعر ناب است . با آن که در آن از تاریـخ ، سیاست ، انقلاب ، شکست ، عشق و بسیاری چیزهای دیگر سخن می‌رود ، به دلیل بافت یگانه‌ی واژگان و حرکت سیال موسیقی‌وار سطر‌ها و هم چنین پایان‌بندی ظریفی که با « . » تمام می‌شود ، یعنی شعر، هم چنان تا بی‌کرانه ادامه دارد ؛ یا می‌تواند تازه آغاز شود.
شعر « ناب » ، شعر مکتوب و شعر واژه است - واژه‌ای که جنس اش آلیاژی از کلمه و خون شاعر است - . شعر « گفتاری » نمی‌تواند شعر « ناب » باشد ؛ چـون به زیر و بم صدا و اجرای دکلماسیونی نیازمند است ؛ و کارکرد واژه در آن از اثر می‌افتد . شعر ، خلاف مدعاها ( که خودم هم گـاهی بدان دچار شده‌ام ! ) اجرای در زبان ـ یا اتفاق در زبان نیست ؛ بلکه اتفاقی است که زبان می‌اندازدش!
به زبان دیگر بگویم : شعرهای خوب معمولی « اشباع » ‌اند ؛ اما ، اشبــــاع از چه ؟ از تصاویر اغلب زائـد ؛ از احساسات اغلب زائد ؛ و از مفاهیم بسیار متداول و نیز نحو و چگونگی قراردادی که شعــر را در یک نظر کهنه می‌کند . شعر « ناب » اما ، از خودش و شعریت خودش ، اشباع است .
دو سه نمونه از شعرهای « ناب » ایرانی را با هم می‌خوانیم :
نمونه‌ی نخست :
« در آتش ایستاده است
گلی
که به قرن‌ها
یکی می‌شکوفد . »
نمونه‌ی دوم :
« تنها مار می‌داند ؛
پوست که می‌اندازیم ،
از همیشه کهنه‌تریم . »
آریا آریاپور (‌١٣۶٧)
نمونه‌ی سوم :
« دیگر آیا خواهند شنفت
صداهایی پاگرد را
که دور نگشته‌اند از چرخش خویش ؟
بر این کوه‌ها که می‌گردی
از هیچ نژادی مپرس
که پرسندگان
تنهایان را تباه می‌کنند
اکنون که بی‌حواس از شگفتی خویشم
زنگ کدام شقیقه می‌کوبد ؟ »
سیروس رادمنش
این دو شعر کوتاه را هم از « هرمز علی‌پور » بخوانیم : بی‌ آن‌که عنوان « شعر جنگ » داشته باشد :
« وادی‌ها »
« که بی‌ نصیب از بو
گیسو بیارایند
که مادران شب‌ها
خواب بریده‌ای دارند
که وقت گریه است اکنون
و با اشاره‌ای کوچک
ماییم و خواب رود . »
« تاب »
« صدای خفته‌ی ما و
بهار مرده آن‌جا بود
باران به رنگ خود می‌زد
ماه در میان باران بود
و بر ستاره‌ای بایر
هزار و یک نرگس
به خویش پیچیدند . »
ایسنــــــــــــــــا :
نوری علاء ، ‌در کتاب « صور و اسباب شعر امروز» ، شعر شما را، با عنوان « تماشاگرایان » معرفی کرده است ؛ ویژگـی‌های این نوع شعر چیست؟
آتـــــــــــــــشی :
آن تعبیر آقای نـوری علاء ، مربوط به سال‌های بسیار دور است. به گمــان من ، اصطلاح « تماشاگرایان » در مورد هر شعر جاافتاده‌ای نادرست و خالی از مصداق است ؛ تا چه رسد به شعر من ، که در همان زمان ، ناقـدان دیگری خصلت‌های دیگری را ، به آن نسبت می‌دادند . مثلا شعر حماسی ، نوستالژی دوران گذشته ، تصویرگرای اصالت بومی و غیره . درست است که در شعــرهای من ، طبیعت - همیشه - حضور داشته است ؛ اما ، تقریبا هیچ‌جا ، این طبیعت نه حاصل دیدار و تماشای صــــرف بوده و نه به منظور نشان دادن تصاویری به دیگران ، به شعر وارد شده است. مثلا شعر « خنجرها، بوسه‌ها و پیمان‌ها » ، معروف به « اسب سفید وحشی » ، یا شعر بلند « ظهور » معروف به « عبدوی جط » هرچند سرشار از تصویرهای بکر و ناگفته در گذشته‌اند ، کجایشان شعـر تصویری مطلق‌اند ؟
« تصویر» به مفهوم « ایماژ» فرنگی ، به قول « ازرا پاوند» ، اصل شعر است . یعنی از طریق ایماژ است که استعاره ، مجاز ، ایهام و غیره در شعر به ‌وجود می‌آید. می‌دانید که « ازرا پاوند » - استاد الیوت و دیگر شاعران اوایل قرن بیستم - پیشوای گروهی از شاعـران با عنوان ایماژیست‌ها ، بود . به هر حال - من - فکر می‌کنم که آقای نـوری علاء « تماشاگرایان » را به ‌نادرست ، به ‌جای « ایماژیست » ‌ها به کار برده است ؛ که در مورد من ، نادرست است . اگر صرف به‌کارگیری ایماژ، « تماشاگران » باشد ، پس « نیما » و « اخوان » هم « تماشاگران » اند ؛ چون شعرهایشان سرشار از تصویرهاست. در مورد شعر من - بویژه - گذشته‌های دورتر، شاید اصطلاح « شعر روایی تصویرگرا » نادرست نباشد ؛ شعری که از طریق روایت ، حدیث نفس می‌کند ؛ تاریخ را فرا می‌خواند ؛ و زمان حال را به یاری احیای گذشته ، امروزی و زیبا می‌کند . به هر حال ، من - همیشه - افتخار کرده‌ام که شاگرد خلف « نیما » هستم ؛ و مثل او ، بی‌آن که - حتا - روی دست او نگاه کرده باشم ، به یاری عناصر مادی و معنوی زادبومم ، شعر نوشته‌ام . و این فخرفروشی نیست ؛ چراکه دیگران هم گفته‌اند.
ایسنــــــــــــــــا :
چرا « زبان » شما - همواره - در حال تغییر و دگرگـــونی است ؛ آیـا در پی (دست یافتن) زبان ویژه‌ای هستید ؟
آتـــــــــــــــشی :
« همواره » چنین نیست . شعر معاصر ما ، عمر کوتاهی دارد ؛ و این عمر را بیشتر در بحران‌های اجتماعی و دیگرگونی‌های سریع ساختاری گذرانده است. در گذشته ، یا آن حکومت‌ها عوض می‌شدند ؛ و ســریع هم عوض می‌شدند ( مثل دوران هجوم مغول و تیمور) ؛ چون عناصر فرهنگی و جان‌مایه‌های شعر و ادب ، پیوسته ثابت بود ، زبان ، سبک و سیاق شعر، خیلی دیـر ، بطئی و نامحسوس تغییر می‌کرد. مثلا می‌بینیم که چهـار سبک عمده‌ی ادبیات - خصوصا - شعر فارسی ، یعنی « خراسانی » ، « عراقی » ، « هندی » و « بازگشت » ، در فاصله‌ی حدود هزار سال به وجود آمدند ؛ و تبعیت روزمره از حـوادث تاریخــی نداشتند . یک علت عمقی و واقعی‌اش آن بود که ازسویی، مهاجمان ، غیر از زور ، سلاح و فشار ، ‌ارمغان فرهنگی ویژه‌ای با خود نمی‌آوردند ( غیر از عرب‌های مسلمان که قرآن و اشکالی از شعر را با خود داشتند ) ؛ از دیگر سو ، بستر فرهنگی که از اختلاط فرهنگ ایرانی و اسلامی - به علاوه ، ارمغان‌های یونانی که هم‌رکاب فرهنگ اسلامی شـده بود - درست شده بود ، ثابت بود ؛ و حوادث بر آن می‌گذشتند و به‌ندرت تغییری تعیین کننده ایجاد می‌کردند ؛ اما ، از مشروطه به این سو ، هم نوع دیگرگونی‌های اجتماعی متفاوت بود ، و شتاب بیشتری داشت ؛ هم عناصر تازه‌ی فرهنگی به درون مرزهای ما سرازیر می‌شد ؛ که بر همه چیز - ‌حتا - رفتارهای شخصی ما نیز تاثیر می‌گذاشت . به‌تعبیری ، می‌توان گفت دگرگونی شعر ما - خصوصا - پس از حضور « نیما » ، ناگهانی و غافلگیرکننده بود. درواقع ، دیگر سخـن از سبک و سیاق به مفهوم دیرینش معنایی نداشت . آن چه را هم که ما ، امروز، سبک و سیاق می‌خوانیم ، اول ، شیوه و شگرد نگارش شعر و قصه است ؛ و اگر هم بکوشیم که حتما نامی بر شیوه‌ها بگذاریم ، به‌ناگزیر، باید به اصطلاحات فرنگی متوسل شویم ؛ مثلا بگوییم :‌ « نیما » در اوایل ، رمانتیست بود ؛ و بعد رئالیست یا سمبولیست شد ؛ که این ، از نظر من ، نامگذاری عجولانه و حساب ‌نشده‌ای است . این عنوان‌های فرنگی درواقع ، در مورد مکتب‌ها صدق می‌کند ؛ نه سبک‌ها و مکتب‌ها ؛ که در فرنگ ، به تبعیت از دگرگونی‌های عمیق و گسترده‌ی اجتماعی ، سیاسی ، فلسفی و علمی به‌وجود آمدند؛ نه از سر تفنن . دگرگونی‌هایی که هر بخش آن ، دهه‌ها، بلکه سده‌ها ، بر بستر متناسب و شناخته‌ای طول کشید ، نام و عنوان گرفتند ؛ درحالی که بعد از مشروطه هم ، دگرگونی‌های اجتماعی ما ، به ‌ « دوران » تبـدیل نشدند ؛ تا مکتب‌ساز شوند. از این رو ، در مورد یک فرد شاعر، مثل من ، که از روستایی‌گری تا شهری شدن (در حد بوشهری یا تهرانی شدن ) پنجاه سال هم در وضعی ثابت به سر نبرده است ، تا فلسفه و مکتبی در او نهادینه شود ، سخن گفتن از مکتب - حتا - سبک ، کمی شـوخی یا دست‌کم ناسنجیده است.
هر کدام از ما - شاعران امروز - هفتاد ساله یا بیشتر، در طول پنجاه سال کار ادبی ، مدام در معرض توفان مفاهیم تازه و ویرانگر غربی بوده‌ایم ؛ بی‌آن که در سرزمین خود ، از حیثیت اجتماعی ، سیاسی و فلسفی ، تحولی عمقی پیدا کرده باشیم . دوران ما ، هنوز دوران تعارض « سنت » و « مدرنیته » است. بنابراین ، حرکت مستمر به جلو و روی آوردن به تجربه‌های تازه برای کشف سبک و سیاقی که هم با بستر اجتماعی ما، هم‌جنس باشد، هم با روحیه ، رفتار و خواست روزمره و پیوسته در حال تحول ما و بیگانه با دیگرگونی‌های مستمر جهان هم نباشد ، پیش از این‌ها کار ، تجربه ، مطالعه و به‌سر دویدن می‌خواهد. بله ، من ، پیوسته در حال تجربه هستم ؛ و معتقد هم نیستم که هیچ کدام از شاعران بزرگ ما ، که بر یک شیوه و شگرد ماندگار شده‌اند ، فتحی بزرگ کرده باشند. فکر نمی‌کنم که هیچ کدام از شما - درواقع - منتقدان آگاه ، پایان کار « اخوان » و حتا « شاملو » را سرشار از طراوت تجربه‌های اولشان بدانید. « نیما » و پیش از او « فروغ » ، خوش‌عاقبت‌ترین شاعران معاصر بودند ؛ چون شعرهای آخرشان خیلی پرطراوت‌تر از شعرهای اولشان است ؛ و کلی هم متفاوت. حتا « سپهری» با وجود اوج در میانه‌ی کارش ، ‌سرانجام به تکرار خودش رسید. و من ، نمی‌خواهم به تکرار خودم برسم.
ایسنــــــــــــــــا :
آیا دوباره ، به زبان « آواز خاک » ، « آهنگ دیگر» و « دیدار در فلق» شعر خواهید گفت ؟
آتـــــــــــــــشی :
نه، من دیگر « عبدوی جط» و « اسب سفید وحشی» نخواهم نوشت. آنها نمونه‌های یک دوره‌ی گذشته از ذهنیت من هستند. من ، امروز مثل دیــروز فکر و حس نمی‌کنم. عرصه‌ی فرهنگی ما ، بی‌ثبات است. یک‌سره ، تابع غـرب هم نمی‌توان و نباید شد. پس باید کوشید ؛ تا هم بستر فرهنگی سالم ، ثابت و پویایی داشته باشیم ؛ و هم به سبک و سیاق - بلکه ـ مکتب‌های تازه‌تری برسیم . راه ، سخت و طولانی است.
ایسنــــــــــــــــا :
آیا شعــر، « مانیفست» می‌پذیرد ؟
آتـــــــــــــــشی :
نه ، مانیفست مال ایدئولوژی و حزب‌های بزرگ است ؛ که می‌کوشند ؛ مثـلا اصول کلی برنامه‌های کار و رویکرد آینده‌شان را در آن مشخص کنند. به تعبیر ساده‌تر، « مرامنامه » است. آیا شعر می‌تواند « مرامنامه » داشته باشد ؟ شاید منظور شما ، « گزاره‌های تئوریکی » است ؛ که این روزها متداول است ؛ و کسانی که - قاعدتا - فقـط باید متفکر و منتقد باشند ؛ نه شاعر، و اگر هم شاعر باشند ، آن قدر در فن شعر پیچیده باشند ؛ و مطالعات پیرامونی در موضوع شعر داشته باشند که بتوانند درباره‌ی شعر، گزاره‌نویسی کنند ؛ یا به کلام درست‌تر: شعر را « تئوریزه» کنند. مثل کارهایی که آقای « براهنی» و دیگران می‌کنند. خب ، هر کس دلش خواست می‌تواند این کارها را بکند. اما، در این میان ، یک نکته نباید فراموش شود : این « گزاره» است که از دل شعر برمی‌آید ؛ یا می‌تواند برآید ؛ نه برعکس. یک منتقد خوب ، می‌تواند شعر را « آنالیـز» کند ؛ به نقــد بکشد ؛ و ساخت آن را باز کند ؛ و عناصر گونه‌گون آن را نشان دهد ؛ اما ، نمی‌تواند براساس آنالیزی در غیبت شعر - هر شعری - فرمولی برای شعر عرضه کند. شعر را شاعر می‌نویسد ؛ دیگران آن را می‌خوانند ؛ و گاه نیز نقد و تئوریزه می‌کنند . این کار، نه تنها عیبی ندارد، بلکه می‌تواند بر معلومات خواننده ( و خود منتقد ) چیزهایی بیفزاید.
ایسنــــــــــــــــا :
آیا شما ، با دهه دهه کردن ، و دوره دوره ساختن « شعر» - مثلا دهه‌ی 30،40، ... ، 60 و 70 - موافقید ؛ یا سیر طبیعی شعر را در قالب « سده» و « قرن» ارزیابی می‌کنید ؟
آتـــــــــــــــشی :
من - قبلا - هم در جاهای دیگر گفته و نوشته‌ام ؛ که شعر را بر مبنای دهه‌ها نمی‌توان تبیین و صورت‌بندی کرد. در همین مصاحبه ، اما ، خیلی دقیق‌تر توضیح دادم ؛ که در شعر کهن ما ، پس از هزار سال ، تازه می‌توان چهار دوره‌ی خراسانی ، ‌عراقی، هندی و بازگشت ( پیش از نیما ) را تفکیک کرد ؛ و مورد بحث قرار داد. دوره‌هایی که شرایط فرهنگی در آن‌ها ، ‌پس از تغییرات بطئی ، می‌تواند خصوصیت سبکی‌ و مکتبی به آن‌ها ببخشد. اما ، در دوره‌ی ما ، چون دگرگونی‌ها با شتاب انجام می‌گیرند، شاعران هم با شتاب به پدیده‌های تازه و رویکردهای کاملا ناشناخته روی می‌آورند. مشکل این است که این دوستان ، خصوصا کسانی که با گزاره‌ی تازه ، ترجمه‌ی مقالات کم و نارسای تازه ، درباره‌ی مثلا نحله‌ی تفکر « پست‌ مدرنیستی» ، یا نظریه‌پردازی‌های داخلی روبه‌رو می‌شوند ، فورا شیفته‌ی تازگی و غرابت این نظریه‌ها یا گزاره‌ها می‌گردند ؛ و در یک پروسه‌ی خودشیفتگی ، به نوشتن شعرهایی روی می‌آورند که از دیدگاه خودشان و یارانشان - کاملا - تازه و متفاوت با شعر پیش از « خود » آنهاست ؛ و فورا علمدار یک « نهضت »‌ تازه می‌شوند . در حالی که نهضتی در میان نیست. چـون « پست ‌مدرنیسم » در خود اروپا - هنوز - به یک مکتب ، فلسفه ، یا نحله‌ی فکری مشخص و مرزبندی شده نرسیده است ؛ تا چه رسد در ایران ؛ که ما - فقط - با « اخبار» آن سر و کار داریم. در هر حال ، پروسه‌ی شعری ، جز در پیوند با بدنه‌ی فرهنگی خودی و کشف این فرهنگ در عناصر دریافتی فرهنگ مهمان و بازکشف خود شاعر و شهروندی او در این تعامل گسترده ، به‌وجود نمی‌آید. باز هم می‌گویم : شیوه‌ها ، شگردها و تجـربه‌های متفاوت را نباید با « سبک» و « مکتب» اشتباه گرفت ؛ چرا که پروسه‌ی تولید شعر، دامنه‌دارتر از این است.
ایسنــــــــــــــــا :
شما ، شعر نیمایی ( نو ) را به چند دوره تقسیم می‌کنید ؛ و خود را از آن کدامین دوره می‌دانید ؟
آتـــــــــــــــشی :
شعر نو ( نیمایی ) در نخستین نگاه ، سه دوره را گذرانده است :
الف - ظهور « نیما » و شعر « افسانه » ، به عنوان پیش‌درآمد « رمانتیسم» - یا « مدرنیسم » - در شعــــر ایران ؛ این دوره ، بدون در نظر گرفتن خـود نیما ، از سال 1301 تا اواخر دهه‌ی بیست ادامـــه دارد . در این فاصله ، شاعرانی چون میرزاده عشقی ، شهـریار ، دکتر محمدحسیـن هشترودی ، فریدون توللی ، نادر نادرپور، منوچهر نیستانی و فریدون مشیری ، راه نیمـــــا را ، با احتیـــاط و با حفظ بعضی از موازین شعر کلاسیک ( چهـارپاره‌های پیوسته و مستزادها ) ادامه دادند ؛ هرچند که هیچکدامشان به اوج شعر نیمایی نرسیدند ؛ ولی، بر شاعران جوان تاثیر بی‌تردیدی گذاشتند ؛ و نقش پل رابط را بازی کردند . در این فاصله - البته - خود نیما بود ؛ که راهش را هوشمندانه ادامه داد ؛ و فقط چند چهـره‌ی متفاوت ، مثل : منوچهــر شیبانی ، اسماعیل شاهرودی ، هوشنگ ایرانی و احمد شاملو در جوار او درخشیدند.
نیمـــا از اوایل دهه‌ی بیست تا اواخر دهه‌ی سی ، بهترین شعرهایش را نوشت ؛ و شاگردانش هم بهترین سیاه‌مشق‌های‌شان را.
ب - اواخر دهه‌ی بیست تا دهه‌ی سی و چهل ؛ در این دوره ، چهره‌های مشخص و برجسته‌ی شعر، یکی پس از دیگری ظهور کردند : اخوان ثالث ( م . امید ) ، احمد شاملـو ( بامداد پیشرفته ) ، بنــده ، فروغ فرخزاد ، سهراب سپهری ، ... و یدالله رویایی .
من ، بیشتر حجم کارم را در این دوره و گروه به‌وجود آوردم.
ایسنــــــــــــــــا :
آیا پس از انتشار آثاری مانند « حادثه در بامداد » و « اتفاق آخر » به زبان دیگری روی خواهید آورد ؛ یا به تکمیل این زبان خواهید پرداخت ؟
آتـــــــــــــــشی :
در اواخر دهه‌ی چهل و دهه‌ی پنجاه که با فروکش کردن سلطه‌ی ذهنیت‌های سیاسی ، « شعر» ، به سمت هویت‌یابی‌های دیگر و کشف آفاق تازه‌تری روی آورد ، و پس از آموزه‌های « شاملو » ، « فروغ » و « رویایی» و یکی دو تن دیگر ، نسل‌هایی از شعر به‌وجود آمـد ؛ که شاخص‌شان ، « ‌احمدرضا احمدی» ، « هوشنگ بادیه‌نشین » ، « هوشنگ چالنگی » و سپس « بیژن الهی » ، « بهـرام اردبیلی » ، « پرویز سلطان‌پور» ، « شجــــاعی » ، « فیـروز ناجی » و دیگران بودند ؛ که زمینه‌ساز نسل بارورتر بعدی ، یعنی جریان شعر « ناب » شدند ؛ که قبلا درباره‌اش بحث کردیم ؛ و حالا اضافه کنم که من ، خـود را متعلق به همه‌ی این دوره‌ها می‌دانم ؛ چون در بطن همه‌ی این جریان‌ها استمـرار داشته‌ام ؛ شعـر نوشته‌ام و کتاب چاپ کرده‌ام . این زبان ، اولا - از درون ناپیوسته با زبان شعرهای قبلی من نیست ؛ مخصوصا بـا « وصف گل سوری » و « گندم و گیلاس » و « زیباتر از شکل قدیم جهان » که ته‌رنگ این زبان در « دیدار در فلق » و « آواز خاک » هم هست . ثانیا - این زبـان کـه با عناصر جدیدتری آمیخته شده است ، در کتاب آخری ، یعنی « اتفاق آخر» که باید با چهار کتاب اخیر درمی‌آمد ، تا حدودی به شکل پخته‌ترش رسیده است ؛ و اما ، این زبان - بی‌تردید - پرورده‌تر خواهد شد. چون من ، هرچه پیش می‌روم ، نیــاز به یک زبان جامع‌تر و شاخص‌تر را بیشتر احساس می‌کنم ؛ که نتایج آن ، بعدا آشکارتر خواهد شد.
ایسنــــــــــــــــا :
آیا شعر امروز ما ، مخاطبانش را - در جهان - پیدا کرده است ؟
آتـــــــــــــــشی :
هنوز شعر ما ، مخاطبی در جهان ندارد ؛ آن چه را هم که می‌شنوید ، ازسوی خود ایرانیان تبلیغ می‌شود. تا زبان فارسی ، به‌ صورت گسترده ، در ردیف زبان‌های زنـده‌ی دنیا در نیاید ، شعر ما ، جز از راه همین دعوت‌های کوتاهمدت و ترجمه‌های ناقص به دست جهان نخواهد رسید. این که در چند کشور، چندده نفر با شعر، آشنا شوند ( فقط آشنا ) ، معنای مخاطب پیدا کردن نمی‌دهد . یک راه گسترش زبان ما ، در خارج ، این است که مؤسسات ترجمه‌ی « شعر و قصه » ی ما ، به زبانهای مهم و زنده‌ی دنیا در همین جا تشکیل شود ؛ و کتاب به خارج فرستاده شود. این کار - حتا - در کره‌ی جنوبی انجام می‌گیرد . چندبار در مصاحبه‌ها و نوشته‌هایم گفته‌ام : این مؤسسه‌ها - که باید خصوصی هم باشند - می‌توانند نمایندگانی هم در خارج داشته باشند.
ایسنــــــــــــــــا :
آقای آتشی ! رویکردتان را ، به سپیدگویی ( شعر سپید ) ، چگونه ارزیابی می‌کنید ؟
آتـــــــــــــــشی :
رویکرد به شعر « آزاد » ( من ، به جای « سپید » به‌کارش می‌برم ) یک ناگزیری است ؛ که ریشه در گذشته‌ی خود ، ‌هم دارد ( ریگ ودا ، اوستـا ، ‌خسروانی‌ها ، فهلویات ، و حتا شطحیات عارفان ، مثل کارهای بایزید ، مقالات شمس ، … و تمهیدات عین‌القضات ) ؛ شعر« آزاد » که شعر « سپید » را هم در حیطه‌ی خود دارد ، ماحصل آزادی زبان از قید و بندهای اضافی است. به‌تعبیری ، شعر « آزاد » شعـری است که موسیقی و پوسته‌های اضافی را دور بریزد ؛ و خود ، به موسیقی کلمات تبدیل شود. من ، به تدریج و عاقلانه به این سمت حرکت می‌کنم.
ایسنــــــــــــــــا :
« شعر سپید » ، چه ویژگی‌هایی دارد ؟
آتـــــــــــــــشی :
بحث جداگانه‌ای را می‌طلبد ؛ که حتما - بعدا - بدان خواهیم پرداخت .
ایسنــــــــــــــــا :
آیا امروز ، توامان به عناصر خام بیرونی ، درونی و زیبایی ‌شناختی انسان ، در شعــــر، پرداخته می‌شود ؟
آتـــــــــــــــشی :
متاسفانه ، خیر. شاعران معاصر ، خصوصا جوان‌ها ، ‌آن قـدر به تکنیک ( ‌آن‌هم ناپخته ) و تجربه‌گرایی مستمر و مفـرط و نحوشکنی‌های غیرضروری روی آورده‌اند ، کـه فراموش کرده‌اند که شعر اگر خالی از انسان باشد ، تفننی هرچند زیبـا و زودگذر است ؛ که هرگز به‌ عنوان « شعر ماندگار » نخواهد رسید. شعر، صورت مادی ( زبان ) جان و روان بشری است ؛ در هر زبان و با مقتضای فرهنگی هر زمان ؛ بقیه‌اش سرگرمی است. « ازرا پاوند » ، در جایی می‌گوید : « تا انرژی عاطفی نباشد ، تصویر - تصویر شعری که خود ، کلیت شعر است - به‌وجود نمی‌آید. این انرژی ممکن است در شاعران ناتوان به احساساتی شدن تبدیل شود ؛ اما ، در شاعران قوی ، برعکس ، زبان را به هیاتی دشوار و در عین حال ، ساده و به ‌دور از احساسات معمولی تبدیل می‌کند. مطمئن باشید که شعر بدون انسان و طبیعت ، هرگز وجود نخواهد داشت . و این دو ، شامل همه‌ی موادی که شعر را می‌سازند ، می‌شود.
ایسنــــــــــــــــا :
کدام زبان ( موج ) ، نهایت شعر فارسی است ؟
آتـــــــــــــــشی :
هیچ زبان خاصی وجود ندارد ؛ که بتواند در شعر عمومیت پیدا کند ( ‌موج که موج است ؛ و وا می‌رود ؛ هرچند که دوباره برگردد ! اصل ، دریاست ) زبان نه به صورت تمهیدات مکانیکی ، بلکه به صورت کنش مدام و مستمر و پیوسته با درون هر شاعر، به‌وجود می‌آید. بنابراین می‌توانیم بگوییم : به تعداد هر شاعر، می‌توانیم زبان شعری داشته باشیم . اما ، آن زبانی برجسته می‌شود ، که از روحی غنی و بلند و درونی سرشار و مجرب برخاسته باشد. با توجه به معنای بیت « حـافظ » باید دید که شعر از چه دهانی برمی‌آید ، که نامکرر می‌شود. « صـدای عشق » از دهان خواجو و کمال خجند برآمده ؛ از دهان حافظ هم برآمده است. پس این دهان است که تکلیف زبان ( عشق ) را معلوم می‌دارد ؛ تشابهات مفهومی و ضمنی ، درحاشیه‌ی زبان اصلی قرار می‌گیرند.
ایسنــــــــــــــــا :
کمی هم درباره‌ی زبـان شعــر « رقص در سیرک واژه‌ها » که در کارنامه‌ی شماره ی (17-16) به چاپ رسانده‌اید ، حرف بزنید ؛ شما در این شعر، به اساطیری مثل « شغاد» و هم چنین پیامبرانی مثل « زردشت » و « یونس » نیز اشاره کرده‌اید ؛ که بسیار زیبا و به‌جا ، در کنار هم قرار گرفته‌اند ؛ آیا مخاطبان شما ، در این شعر ، جهانیان‌اند ؟
آتـــــــــــــــشی :
در مورد این شعر خاص ، اگر بخواهم حرف بزنم ، باید مفصل ، و به‌قول معروف ، به « خوانش » و « تفسیر» آن بنشینیم ؛ که وقتش را ندارم . اما، به‌گمانم ، دو واژه‌ی کلیدی « رقص » و « سیرک » ، خود می‌توانند گویای همه‌چیز باشند : رقص - درواقع - همان رفتار « بودا پنجه » ی جان ماست. شما - حتما - به تصاویر رقص‌های معابد بودایی نگاه کرده‌اید ؛ و دیده‌اید که گاه ، رقاصی با بیست دست ( ‌در دو طرف ) ‌ترسیم شده است . گویی مجسمه‌ساز می‌دانسته است که روزی سینما به‌وجود می‌آید ؛ و می‌توان در هر ثانیه از یک چیز ، چندین تصویر گرفت ؛ تا حرکت ممکن شود. دست‌های مکرر رقاصان ، چیزی جز همین تصور زیبا نیست ؛ که جای هر دست را در هر لحظه در پهلوهای رقاص تجسم بخشیده است . رقص ( در مــورد واژه ) همان مفهوم امکان جا به جایی است. سیرک ، هم همان عرصه‌ی شعر است؛ که در آن ، واژه‌ها به‌جای جانوران بازی می‌کنند ؛ البته زیر فرمان شلاق ؛ و حرکت رقاص اصلی ، یعنی ذهن شاعر ؛ و این که پیامبران ، تاریخ ، اساطیر و هر چیز دیگری در این جا حضور می‌یابند و محو می‌شوند ، نتیجه‌ی همان زنده بودن سیرک است ؛ که اصلش در ذهـن شاعر ( سیرکباز ) و نمایش روی کاغذ و به‌یاری واژه‌هاست ...
ایسنــــــــــــــــا :
عنصر اصلی و نطفه‌ی حیاتی شعر شما ، طبیعت است ؛ تفکر و احساس شما ، بر گرد « عشق» می‌چرخد ؛ و زبان شما ، « ناب » ‌است ؛ کمی هم از ویژگی‌های شعـر « منوچهـــر آتشی» ، در آستانه‌ی دهه‌ی 80 بگویید؛ و یکی از آخـــرین کارهای خود را ، به شاعــران جــــــوان هدیه کنید.
آتـــــــــــــــشی :
اجازه بدهید ؛ تا نقادان و شعرشناسان به این مهم بپردازند.
این شعر را ، به همه‌ی کسانی که به شعـر این مـرز و بوم عشق می‌ورزند ، تقدیم می‌کنم :
باغ مشروط (از حادثه در بامداد)
اگر تو پرنده نباشی
این باغ سایه‌های کریهی است
سبز
به رنگ لباس گروه جراحان
طلسم‌شده در آمد - شدی
مطمئن و بی‌عاطفه
اگر تو پرنده نباشی
این باغ معبدی است
و سروها و سپیدارها نمازگزارانی طلسم‌شده در ابدیتی بی‌ایمان
جهان سنگ می‌شود
وقتی تو پرنده نباشی
تو پرنده نیستی و همین دم
جهان سنگ شده است
(تابستان 71 ، بوشهر - جم)


2