نشد...نشد که برای تو فرشی از مهربانی پهن کنم، در همان خانه ای که بوی عشق میداد، و صدای جیک جیک گنجشکان از حیاطش شنیده میشد. نشد تو را بانوی خانه ای کنم که در آن حوضی باشد برای شستن کینه ها، نشد رویای بچگانه بچگیمان را رنگ حقیقت ببخشیم. نشد... نیستی و در این خانه صدای قار قار کلاغ های جانی شنیده میشود، زیر برگهای زرد پاییزی اش مارهای عقده ای در کمین نشسته اند. همان بهتر که نیستی تا صدای اره برقی افتاده به جان آخرین درختان باغ مان را نشنوی. نیستی و همان بهتر که نیستی... کوچه مان دیگر صدای اذان ندارد و کبوتر ها دیگر پشت پنجره مان نمی نشینند. نیستی و دیگر هیچ چیز در این خانه مثل گذشته نیست... و خوشحالم که دیگر نیستی تا نیست شدنم را ببینی...
|