دل که نیستمرد : ماه من می شوی؟ زن : آن وقت دستت به من نمی رسد! مرد : حالا میگی چکار کنم؟ زن : ماهی ات می شوم! مرد با خوشحالی گفت:چه عالی! داشتن ماهی چه کیفی دارد! زن گفت: حالا که ماهی ات شدم، اجازه بده کمی شنا کنم. ماهی به شنا زنده است! مرد گفت: کجا می خواهی شنا کنی؟ زن گفت: چشمان زلالت، جان می دهد برای شنا کردن! مرد گفت: راست می گویی؟ چگونه؟ زن گفت: تو فقط اجازه اش را بده شنا کردن با من! مرد قبول کرد و گفت: باشه! ولی زیاد از ساحل دور نشو! می ترسم غرق شوی! زن به شکل ماهی در آمد و به داخل چشم مرد شیرجه زد و شنا کنان وارد دل مرد شد و دید که ماهی های دیگری در آنجا مشغول شنا و جست و خیز هستند. او دیگر معطل نکرد و شنا کنان برگشت و از چشم مرد بیرون پرید و به راه افتاد که برود. مرد پرسید: چی شده ماهی من؟ کجا می روی؟ زن جواب داد: می روم ماهت بشوم! مرد گفت: آن وقت دستم به تو نمی رسد! زن گفت: همان بهتر که نرسد! مرد پرسید: آخه چرا؟! زن گفت: چرایش را از دلت بپرس! دل كه نيست، حوضچه پرورش ماهيست! منبع:نت
|