خلاصه داستان منطقالطیرعطار یشابوری خلاصه داستان منطقالطیرعطار یشابوری محسن مردانی روزی مرغان و پرندگان دنیا بهدور هم جمع میشوند و میگویند: « هر سرزمین و قومی پادشاه و فرمانروائی دارد که نظم و ترتیبی به آنان میدهد و کارشان را سامان میبخشد. ما نیز باید فرمانده و شهریاری برای خود پیدا کنیم و زمام امورمان را به او بسپاریم.» از میان جمعشانهدهدزبان به سخن میگشاید و میگوید: «من پرندهای هستم که با پیامبران الهی همسخن و همکلام بودهام. نخستین بار من از سرزمین سبا خبر آوردم و نامهی حضرت سلیمان (ع) را من به ملکهی سبا رساندم. من با سلیمان پیامبر به همهجا سفر کردهام و چیزهائی میدانم که شما نمیدانید.» او اضافه میکند: «ما پرندگان پادشاهی داریم بهنام سیمرغ که در کوه قاف منزل دارد. در حریم اوست که ما به عزت و آرامش میرسیم و کسی زیباتر و داناتر از او ندیده است. اما رسیدن به آستان او کار سختی است و خشکیها و دریاهای زیادی در راه است. چون پیمودن این راه تحمل رنج و جانفشانی بسیاری میخواهد و رسیدن به آستان سیمرغ کار هر کسی نیست» هدهد ادامه میدهد: «اما از سیمرغ برایتان بگویم. هرچه زیبائی در دنیاست از جمال او سرچشمه گرفته است. پری از او در نگارستان چین است که این همه نقاشیها و پارچههای پر نقش و نگار که در چین ساخته شود پرتوی از همان یک پر است. به همین دلیل گفتهاند جویای علم باشید حتی اگر در چین باشد . . . . » هدهد آنقدر از زیبائی و فر و جلال سیمرغ میگوید که مرغان همه از شوق دیدار او بیقرار میشوند و عزم حرکت بهسوی او میکنند. هنگامی که زمان حرکت میرسد؛ بهخاطر دوری و سختی راه، کمکم هر یکی عذری برای همراهی نکردن با گروه میآورند. اول از همه بلبل آنچنان نعرهای میزند و چنان آوازی میخواند که از زیبایی صدایش همهی مرغان ساکت میشوند. بلبل میگوید: «من عاشق و دیوانهی گلم. در وصف او میسرایم و تنها به آن دلخوشم. در زمستان که گلی نیست ساکتم. اما در بهار از عشق گل دیوانه میشوم و با آوازم همهی دنیا را از این عشق خبر میکنم و حتی عاشقی را به دیگران میآموزم. من طاقت عشق سیمرغ را ندارم همان عشق گل مرا بس است.» هدهد جواب میدهد: « این ظاهربینی را کنار بگذار. زیبائی اصلی نزد سیمرغ است. عشق گل جز نالهی تو و خندیدن گل به نالهات چه فایدهای دارد. عشق گل کوتاه است و عاقلان به آنچه ناپایدار است دل نمیبندند. » پرندهی بعدی طوطی شیرین سخن است. او میگوید: « من سبز پوشم و خضر مرغانم. من چون خضر (ع) به یک جرعه آب حیات و عمر جاودانی راضیم و طاقت جستجوی سیمرغ را ندارم.» هدهد میگوید: « جان چه فایدهای دارد جز اینکه در راه جانان فدایش کنی. عمر جاودان این نیست که زندگی بیارزشت را حفظ کنی بلکه وقتی جانت را در راه دوست فدا کنی به عمر جاودان میرسی.» سپس طاووس زبان به سخن میگشاید و میگوید: « من جبرئیل مرغانم که روزی ساکن بهشت بودم و به خاطر فریب شیطان، خدا پایم را زشت کرد و از بهشت رانده شدم. من تنها آرزویم برگشتن به بهشت است و با سیمرغ کاری ندارم.» هدهد پاسخ میدهد : « تو گمراه شدهای. بهشت جلوهای از بال و پر حضرت سیمرغ است. تو صاحب خانه را رها کردهای و به خانه چسبیدهای.» بط (مرغابی) پاک و تمیز از آب بیرون میآید و میگوید: « من زاهد مرغانم . هر لحظه در آب غسلی میکنم و همیشه پاک و منزه از آلودگیها هستم. از کرامت و معجزهی من همین بس که بر روی آب حرکت میکنم و سجاده بر آب افکندهام. من توانائی پرواز با سیمرغ را ندارم و همنشینی با آب مرا بس است.» هدهد جواب میدهد:« آب برای پاک شدن ناپاکان است و وقتی به پاکی مطلق برسی، آب میخواهی چه کنی؟ » کبک عذر میآورد که: « من عاشق گوهرم و در کوهها و معادن جواهرات زندگی میکنم. گوهر میخورم و بر سنگ میخوابم. من به سنگ و گوهر دلخوشم و پای رفتن به راه پر مشکل خانهی سیمرغ را ندارم.» هدهد اینگونه عذر کبک را رد میکند که: « تو نوک و پای قرمز و خوشرنگ داری؛ اما هنوز اسیر رنگ یک سنگی. جواهر چیست؟ جز یک سنگ رنگی که اگر رنگ نداشته باشد سنگ بیارزشی بیش نیست؟ حیف نیست که اسیر رنگی باشی؟ » همای (پرندهی خوشبختی) میگوید: « سایهی من به پادشاهان سلطنت میبخشد اما خودم گوشهگیرم و به استخوانی قانعم. من که شاهان افتخار میکنند که در سایهی من باشند؛ چه احتیاجی به سیمرغ دارم؟» هدهد پاسخ میدهد: « تو مانند سگی که به استخوانی راضی است به سلطنتبخشی خود خشنودی. آن پادشاهانی که تو به سلطنت میرسانی نیز، جز افتادن در دام بلا، سودی از سایهی تو نمیبرند. بهتر است تو در سایهی سیمرغ از سایهی شر شدن رها گردی.» باز (پرندهی شکاری) جلو میآید و سینه سپر کرده و میگوید: « جایگاه من دست پادشاه است. تربیت میشوم تا در خدمت سلطان باشم و به همراه او به شکار بروم. من به غذائی که از دست شاه میخورم راضیم و احتیاجی به پیمودن راه سخت و دشوار رسیدن به سیمرغ را ندارم.» هدهد او را سرزنش میکند که: « این شاهان، سلطان واقعی نیستند. پادشاه حقیقی کسی است که بیهمتا باشد و کاری خلاف وفاداری و مدارا از او سرنزند. این شاهان دروغین در هر کشوری باشند؛ نزدیکی به آنان بیش از سود و منفعت مایهی خطر و مصیبت است. اگر میخواهی در محضر فرمانروای حقیقی باشی باید به آستان سیمرغ بیائی. » سپس بوتیمار(نوعی پرندهی دریائی) میگوید: « ای مرغان مرا به حال خود را رها کنید. لب دریا برای من بهترین جاست و آزارم به کسی نمیرسد. من غمگین و دردمند بر لب دریا مینشینم و با اینکه تشنه و مشتاق یک قطره آبم، جرئت نمیکنم قطرهای از آن بنوشم. چون میترسم آب دریا کم شود. من عاشق دریا هستم و همین عشق مرا بس است. مرا که دلبستهی یک قطره آبم را با سیمرغ چکار؟» هدهد جواب میدهد: « دریا لیاقت عشق تو را ندارد. دریا پر از نهنگ و جانور است. گاهی تلخ است و گاهی شور. گاهی آرام است گاهی پرموج. این چنین دریای ناپایدار و متلاطم وفائی در عشق ندارد و حتی به عاشقش نیز رحم نمیکند و اگر از آن دور نشود غرقش میکند. دریا خودش هم از عشق دیگری سر تا پا موج و خروش است. دریا آرامشی ندارد که به تو بدهد. به دریا قانع نشو که چشمهای از کوی سیمرغ است. » کوف (جغد) میگوید: : « من عاشق ویرانه و گنجم. در خرابه منزل میگیرم به امید اینکه گنجی بیابم. عشق سیمرغ چیزی جز افسانه نیست که هیچ عاقلی خودش را برای آن به زحمت نمیاندازد. » هدهد نیز میگوید: « گیرم که گنج را هم بهدست آوردی؛ گنج که عمرت را برای آن تلف میکنی به چه دردت میخورد. گنجپرستی و پولدوستی حاصلی جز کفر ندارد. » صعوه (گنجشک) جثهی کوچک و پر و بال ضعیفش را بهانه میکند و میگوید: « پرندهی ضعیفی مثل من کجا میتواند به بارگاه سیمرغ برسد او آنقدر عاشق و مشتاق دارد که در مسیر عشق او جز مرگ چیزی نصیببم نمیشود. به عذر ناتوانی مرا از این کار معاف کنید. » هدهد پاسخ میدهد: « اینقدر بازیگوش و حقیر نباش. تو هم قدم در این راه بگذار؛ هر بلائی سر دیگران آمد سر تو هم میآید. » بعد از آن هر پرندهای عذری میآوردکه هدهد هیچکدام را نمیپذیرد و پاسخها و جوابهای فراوان میدهد. عاقبت همهی مرغان با هم میگویند: « آخر ما پرندگان ضعیف و ناتوان چطور میتوانیم به جایگاه دوردست سیمرغ برسیم. ما تناسبی با هم نداریم. او چون سلیمان است و ما مورچگان حقیر. رفتن بهدنبال او از تاب و توان ما بیرون است. » هدهد جواب میدهد: « این ترس و تردید را کنار بگذارید که کار عاشقی با ترس سازگار نیست. هرکسی چشمش به روی عشق گشوده شود شجاع و بیپروا میگردد. ما مرغان سایهای از وجود سیمرغیم و بی وجود او هیچیم. اگر دلتان را چون آینه پاک و صاف کنید؛ جمال نورانی سیمرغ را میبینید. » هنگامی که همهی مرغان تصمیم به حرکت میگیرند از او میپرسند: « این راه چگونه است و چطور باید آن را طی کنیم؟ » هدهد میگوید: « اول اینکه نباید ترس ار دست دادن جانتان را داشته باشید. کسی که عاشق شد با جان و کفر و ایمان سر و کار ندارد. عشق بالاتر از کفر و ایمان است. عشق باید همراه تحمل درد و رنج باشد. فرشتگان عشق دارند اما درد ندارند. به همین خاطر برگزیدگان الهی بهتر از فرشتگان هستند. برای شروع این راه باید شجاع و بیباک بود. » همهی پرندگان برای حرکت همدل و متحد میشوند و برای رهبری خود قرعه میزنند. قرعه بسیار بهجا بهنام هدهد میافتد. پس همگی دل به فرمان او مینهند و تاج سروری بر سرش میگذارند. صدهزار پرنده به حرکت درمیآیند و با فریاد بلندی پرواز را شروع میکنند. در مسیر حرکتشان هیچ جنبندهای نیست. آنان با تعجب علتش را میپرسند. هدهد جواب میدهد: « بهخاطر فریاد و هیبت شما، راه از بیگانگان خالی شده است.» در راه از سختی و هولناکی مسیر، پرندگان خسته و خونینبال میشوند و هرچه میروند به جائی نمیرسند و پایان راه پیدا نیست. عاقبت مرغان از خستگی و ترس متوقف میشوند و بهدور هدهد گرد میآیند و میگویند: « تو دانای راهی و از همه پرتجربهتری، هرکدام از ما مشکلی داریم یا جویای پاسخ سؤالی هستیم. بهتر است اینجا توقف کنی تا ما سؤالات خود را بپرسیم. » هدهد توقف میکند و پرندگان به دورش جمع میشوند. پرندهای میپرسد: « تو از ما پیشروتر و برتری. این برتری را چگونه بهدست آوردی؟» هدهد پاسخ میدهد: « این برتری را من از یک نظر الهی بهدست آوردم. این مقام ازطاعت و عبادت بهدست نمیآید که ابلیس هم بسیار عبادت کرد و اگر کسی گوید طاعت لازم نیست هم سخنی کفرآمیز است. پس تو باید طاعت و عبادت بسیار بهجا آوری و به آن مغرور نشوی. چون عمری به طاعت بهسر بردی ممکن است لایق نظر لطف الهی شوی. » پرندهای دیگر: « این چه راه سخت وطاقتفرسائی است. من دیگر تاب و تحملش را ندارم. در چنین راهی مردان پرادعا هم از خجالت چون زنان چادر بهسر میکشند. من اگر به این راه ادامه دهم بیگمان جز نابودی و مرگ چیزی نصیبم نمیشود. » هدهد: « چون عاقبت ما مردن است؛ جان باختن در این راه باعث افتخار است و بهتر از مردن در لجنزار زندگی دنیاست. » پرندهای دیگر: « من بار گناه زیادی بر دوش دارم و گناهکاری چون من، که چون مگس آلودهای است به محضر پاک سیمرغ راه ندارد. » هدهد: « نا امید مباش و از لطف و کرم او غافل نشو که در توبه همیشه باز است. پرندهای دیگر: « من عاشق طلا و ثروتم و تا سود و منفعتی نداشته باشم کاری انجام نمیدهم. » هدهد: « طلا سنگ زرد رنگی است که تو چون کودکی با آن بازی میکنی و هیچ سودی برای تو ندارد. در این راه باید از جان گذشت و چون اختیار جانت در دست تو نیست، باید از مال و سرمایهات بگذری. فقط مال و ثروت زیاد نیست که دست و پاگیر است؛ گاهی یک زیرانداز کهنه (پلاس) تو را دلبستهی دنیا میکند. » پرندهای دیگر: « من عاشق سرزمین خودم هستم و برایش دلتنگ میشوم. من از این راه پرخطر خسته شدهام و میخواهم به سرزمین زیبای خودم برگردم. » هدهد: « هر سرزمینی حتی اگر به زیبائی بهشت باشد؛ زندان موقتی است که تا وقت مرگ اسیرش هستی و لیاقت دلبستگی و عشق را ندارد. » پرندهای دیگر: « من عاشق معشوقی هستم که دلم از دوری او بیقرار است. من باید بهسوی معشوقم برگردم. » هدهد: « ای ظاهربین، عاشق هر که جز سیمرغ شوی در زیبائیاش نقصی هست که شایستهی عشق نیست. » پرندهای دیگر: « این راه بسیار خطرناک است و من از مرگ میترسم. » هدهد: « هرکه بهدنیا میآید باید بمیرد و از مرگ گریزی نیست. پس اینقدر ضعیف و ناتوان نباش. » پرندهای دیگر: « زندگی من تمام به بدبختی و غم و غصه گذشته است. برای سفر دلخوشی لازم است. من به همان درد و غم خود سرگرم باشم بهتر است. » هدهد: « این فکر خام را از سرت بیرون کن. زندگی ناپایدار دنیا، ارزش غم و حسرت را ندارد. چون جهان گذاران است تو هم از خوشی و تلخیش بگذر. » پرندهای دیگر: « من جسم ضعیفی دارم و طاعت و عبادتی بجا نیاوردهام که به آن دلخوش باشم. اما همت عالی و طبع بلندی دارم که در راه سیمرغ از هیچ تلاشی کوتاهی نمیکنم. » هدهد: « همت عالی چون مغناطیسی است که عاشقان را بهسوی معشوق میکشد. همت سرمایهی بزرگی است و با آن به هرجا میتوان رسید. » پرندهای دیگر: « در محضر سیمرغ انصاف و وفا چه ارزشی دارد؟ من به لطف خدا با انصافم و با هیچکس بیوفائی نکردهام. » هدهد: « انصاف مایهی نجات است و از عمری عبادت هم بهتر است. » پرندهای دیگر: « من از همه دنیا بریدهام و عاشق سیمرغم. لاف عشق او را میزنم و حاضرم جانم را در راهش فدا کنم. » هدهد: « به لاف و ادعا نمیتوان همنشین سیمرغ در قاف شد. چون هنگام اثبات این ادعا برسد بسیاری رسوا میشوند و راست و دروغ هر سخن آشکار میگردد. اما به لطف او دلخوش باش که شاید با عنایت او به آستانش راه یابی. » پرندهای دیگر: « من گمان میکنم که به کمال معرفت شناخت سیمرغ رسیدهام بنابراین ضرورتی ندارد که به مسیر ادامه دهم. » هدهد (با پرخاش): « تو فقط به غرور رسیدهای و از معرفت دور شدهای. این فخر و احساس برتری در وجودت یک توهم شیطانی بیش نیست. به خودت مغرور نشو و از وسوسههای نفس بترس. » پرندهای دیگر: « ای قافله سالار! ما وقتی به محضر سیمرغ رسیدیم؛ چه چیزی بهتر است تا از او بخواهیم. » هدهد: « از او بهتر چیست که از او بخواهی؟ از محضر او خودش را بخواه؛ که هرکس با او باشد صاحب همهی خوبیهای دنیاست. پرندهای دیگر: « ما میخواهیم وقتی به آنجا رسیدیم، هدیهای به سیمرغ تقدیم کنیم. او چه چیزی دوست دارد و برایش ارزشمند است. » هدهد: « باید چیزی ببری که در محضر سیمرغ نباشد تا کارت زیره به کرمان بردن نگردد. آنجا علم و اسرار و طاعت بسیار است. بهتر است سوز جان و درد دل ببری که آنجا نیست. » پرندهای دیگر: « ما از بس در این راه سخت و بیپایان رفتیم خسته شدیم. بگو این راه چند فرسنگ است و پس از چه مدت میرسیم. » هدهد: « هفت وادی (مرحله) در راه است که اگر از این هفت وادی بگذریم به خدمت سیمرغ میرسیم. اما چون کسی از این راه برنگشته است کسی نمیداند چند فرسنگ است. وادی اولطلب، دومعشق، سوممعرفت، چهارماستغنا، پنجمتوحید، ششمحیرتو هفتمینفقر و فناست. پس از آن دیگر تلاشی لازم نیست که کشش و جاذبه او خودش تو را جلب میکند. 1- در وادیطلبصدها بلا و سختی بهسویت میآید. باید تلاش بسیار کنی و از دلبستگیهای مادی و ثروت و مقام و هرچه داری بگذری تا دلت از هرچه غیر اوست پاک شود. این وادی خونین و پرخطر است. 2- در وادیعشقهمه چیز غرق آتش است. عاشق باید چنان بسوزد که خودش هم چون آتش گرمرو و سوزنده و سرکش شود. در این مرحله عاقبت اندیشی ارزشی ندارد. دیدگاه کاسبکارانه و عقلاندیشی فیلسوفانه بهدرد نمیخورد. آنجا باید هرچه داری در راه معشوق نثار کنی. 3- در وادیمعرفت، آفتاب معرفت به دلت میتابد. هر کسی قدر و منزلت خود را میشناسد و راه و روش خود را پیدا میکند. به یکی محراب عبادت میدهند و به یکی بت و صلیب. کسی که به این مرحله برسد تمام سختیها و مشکلات دنیا برایش آسان میشود و همهی تلخیها به کامش شیرین میگردد. عارف در این وادی به هرجا و هرکس بنگرد چهرهی معشوق را میبیند. 4- در وادیاستغناسالک (کسی که در راه عرفان قدم بر میدارد) به بینیازی میرسد و بسیاری چیزها ارزشش را از دست میدهد. دریاها و اقیانوسها برایش چون قطرهای است و خورشید و ستارگان چون جرقهای. نه به بهشت دلخوش است و نه آتش جهنم برایش سوزنده است. در این وادی کمیت و تعداد ارزشی ندارد. پروائی نیست که هزاران کودک سر بریده شوند تا از آن میان یکی موسی شود یا هزاران نفر غرق گردند و فقط نوح و عدهای معدود زنده بمانند. در آنجا همه چیز ارزش ظاهریش را از دست میدهد و رهرو از هر چه جز معشوق بینیاز میشود. 5- در وادیتوحیدعاشق و معشوق یکی میشوند. عاشق همه چیز و حتی خودش را هم به شکل معشوق میبیند و اختلافها از بین میرود. 6- وادیحیرتمحل درد و رنج و اشک است و سالک به سرگشتگی و حیرانی میرسد. 7- سخن گفت از وادیفقر و فنامشکل است. در این مرحله هر چه جز اوست فراموش میشود. چیزی جز آنچه او بخواهد نمیبینی و نمیشنوی و انجام نمیدهی. مانند موجی که از دریا به حرکت درمیآید و هر نقشی که بر ساحل است پاک میکند و جز جاپای موج، چیزی در ساحل باقی نمیماند. » پرندگان وقتی سخنان هدهد را میشنوند، میفهمند که راه سیمرغ بازیچه نیست و رفتن به این راه از گروهی ناتوان برنمیآید. بسیاری از تصور سختی راه همانجا میمیرند. بقیه به راه میافتند و سالها ره میسپارند و سختی بسیار میبینند. عدهای از تشنگی و حوادث مختلف میمیرند. تعدادی از حرارت آفتاب پر و بالشان میسوزد و نابود میشوند یا طعمهی درندگان میگردند. برخی مشغول تماشای عجایب راه شده و از ادامهی مسیر باز میمانند. از صدها هزار پرنده فقط سی مرغ بیبال و پر، رنجور و غم زده به پیشگاه سیمرغ میرسند و آنجا را محلی غیرقابل توصیف و نورانیتر از هزاران خورشید و ماه و ستاره میبینند. پرندگان خود را در برابر آن عظمت، حقیر و ناچیز مییابند و چون قطرهای در آن اقیانوس جلال و شکوه محو میشوند. مدتی میگذرد تا هنگامی که یکی از مقربان سیمرغ به دیدارشان میآید و میبیند سی مرغ بال و پر ریخته و نیمهجان، گیج و حیران منتظرند. میپرسد: « از کجا آمدهاید و چه میخواهید؟ » آنان میگویند: « ما پرندگانی هستیم که به اینجا آمدیم تا سیمرغ پادشاه ما باشد. هزاران مرغ بودیم و از راه دور به امید دیدار سیمرغ، فقط سی مرغ زنده به اینجا رسیدیم. آرزو داریم که آن بزرگوار ما را بهحضور بپذیرد و به لطف در ما نظری کند. » آن مقرب سیمرغ میگوید: « هزاران هزار چون شما در مقابل عظمت او ذرهای ناچیز است. شما باشید یا نباشید او پادشاه مطلق و جاودان خواهد بود. مشتی پرندهی حقیر در برابر او چه ارزشی دارد؟ » پرندگان از این سخن دلشکسته میشوند و میگویند: « حقارت و خواری شایستهی کسی نیست که به محضر او آمده است. اگر ما نمیتوانیم به وصال او برسیم حداقل میتوانیم چون پروانه در آتش عشقش بسوزیم. » سرانجام آنان چون در عشق سیمرغ میمیرند و سر تا پا درد میشوند و با اینکه استغنای کامل حضرت دوست بینیاز از آنان است؛ اما لطفش شامل حالشان میگردد و فرستادهای از سوی سیمرغ میآید و صفحهای پیش رویشان میگذارد تا در آن بنگرند. آنها میبینند هر چه در این راه گفتهاند و انجام دادهاند در این صفحه نوشته شده است. آنان از خطایا و اشتباهاتشان شرمنده شده و با آتش حیا و شرمندگی آن سیاهیها از وجودشان پاک میشود. سپس آنچه کردهاند و نکردهاند از لوح سینهشان محو میگردد. ناگهان آفتاب قرب و نزدیکی به سیمرغ در پیش چشمشان روشن شده و چهرهی سیمرغ را میبینند. اما آنچه مایهی حیرت و شگفتیشان میشود این است در آینهی وجود او سیمرغ همان سی مرغ است. یعنی فرقی بین آن سی مرغ با سیمرغ نیست. مرغان چون با تعجب علت این یگانگی را میپرسند خطاب میآید: « شما چون تمام آلودگیهای وجودتان را پاک کردید، چون آینه شدید که از خود نقشی ندارد. شما فقط منعکس کنندهی شمایل معشوق هستید. » در پایان آنان چون سایهای که در نور آفتاب ناپدید میشود در وجود او محو میگردند. پس دیگر نه رهروئی میماند و نه رهبری. فقط راه است.
|